داستانهای کوتاه
اوایل شب بود که نی نا حلزون کوچولوی نی زن از میان علفها وبوته های کوچک و نازک گلها گذشت و به کنار جویبار باریک وسط باغ آمد . ماه بالا آمده بود و همه جا را با نورش مهتابی وروشن کرده بود . روی قلوه سنگ صافی نشست وشروع به نواختن نی کرد. نسیم آرام می وزید و صدای دلنشین وجادویی نی اورا با خود به هر جا می برد . علفها تر بودند ، قطرات شبنم روی علفها در اثرنور سفید ماه برق می...
1398/2/3 20:15:54
ادامه »
بر درشکه اش نشسته، می راند. جاده باريک بود و ناهموار و دشت پهناور و سر سبز و پر درخت. اسبش پير بود اما بلند بالا و قوی، راه را خوب می شناخت....
1395/8/27 16:49:06
ادامه »