اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

رای و رعنا

شروع بهار 1386 – پایان بهار 1389

ارومیه - ایران

 

نثارجان باختگان ، گمشدگان ، مجروحان وهمه آسیب دیدگان از جنگ .

نثار همه آنهایی که مخالف جنگ هستند وآرزو دارند که ای کاش جنگ نبود .

نثارهمه آنهایی که می اندیشند وامید آن را دارند که روزی کلمه و واژه جنگ از فرهنگ لغات تمام زبانها حذف شودوجهان عاری از تمام کلمات ولغتها ومفهومهای خشونت آمیز وویران کننده و غم انگیز شود.

نثار همه آنهایی که به مهر ومهربانی وعشق می اندیشند واندیشه زیبا یا همان رای رعنا دارند.

و نثار عشق که نا نوشته مانده است

من نوشتم اما باز نا نوشته ماند.

 

ا ، ی ، اورمیا

28 فروردین ماه 1389

قسمتی از فصل اول

1

// ای کاش آدم را این توان بود که سرنوشت وپايان خود 

را انتخاب می کرد و می دید //

اين جملات را در آخرين ديدارمان او برايم گفت و در صفحه ء آخر دفترچه يادداشتم نوشت . درست شانزده سال پيش ، تابستان بود آخرهاي تيرماه در خيابان باريک وکوتاه شرقی دانشگاه تهران . همراه با چند تن از دوستان وهمکلاسيها در سايه درختان کاج روی چند پله ء کوتاه در شرقی نزدیک ساختمان دانشکده هنرهاي زيبا نشسته بوديم . درس دانشکده تمام شده ، يعنی فارغ التحصيل شده بوديم و او برای خدا حافظی آمده بود. خانواده اش به امريکا مهاجرت می کردند و او نا گزير بود که همراه آنها برود . نوشت و بلند شد و با چشمان اشک آلود خدا حافظی کرد وگفت : 

- ای کاش تو هم می آمدی . 

می دانست که نمی توانم و برای همين گفت :

- رسیدم و خودم را یافتم زنگ می زنم و نامه می نویسم، بدان

فراموشت نمی کنم .

گفت و نگاه عميق پر از عشق وحرفهای ناگفته اش را در نگاه وصورتم دوخت وبعد برگشت واز همه خداحافظی کرد و رفت . با اينکه تابستان بود نمی دانم وهرگز نفهميدم و ندانستم چرا آن روز باد آن همه سرد می وزيد . 

پس از گذشت سالها اکنون من کنار ديوارکوتاه خانه اش ايستاده ام وحرکت تا بوت اوراکه بر دوش جميعت اندک آشنايان وهمسايه های او حمل می شود بدرقه می کنم. او را نزديک همان جايی که هميشه هر روز صبحها وعصرها قدم می زد و طلوع وغروب آفتاب را تماشا میکرد و گاه می نشست وچشم به افق دريا چه و موجهای سپید وگاه کبود وبنفش آن می دوخت و آه های سرد وپر از اندوهش را بر آبهای دریاچه می سپرد. پای کوه نزديک ساحل رو به درياچه زیر درخت سنجد دفن خواهند کرد. اين پايان او ست . اما هرگز آن را انتخاب نكرد ه بود و نديد

اين جمعيت اندک زن ومرد جوان وپير که تابوت اورا حمل و همراهی میکنند. از زندگی وگذشته او چيزی نمی دانند . ازچند سال پيش که ساکن شهر و زادگاه من شد و در دهکده بالای تپه ، نزدیک شهرک ساحلی درياچه ، خانه ای خريد و ساکن شد. مردم دهکده و شهرك ساحلي اورا به خاطر نقاش بودنش شناختند . زنی نقاش اما کورکه فقط شکل روشنی از اشيا ء ومحیط را با چشم راستش می ديد . هميشه عينکی تیره به چشم داشت تا جای زخم اطراف چشمهايش ، بخصوص چشم چپش دیده نشوند وکسی آن را نبيند. بنا به عادت و علاقه ای که داشت. هر روز صبح زود پیش از طلوع آفتاب در ساحل درياچه شور قدم می زدوبه افق دور درياچه چشم می دوخت وبلورها ی نمک وپر پرندگان را جمع میکرد و سوژه وموضوع تمام تابلوهای نقاشیش از پرنده ها و دریا بود وبلورهای نمک وموجهای آشفته با کف سفيد درياچه با آسمانی آبی بنفش و قایقی واژگون ومردی مرده در درون آب با چشمانی باز که سويه نگاه آنها معلوم نبود اما آغشته از حسرت وغم بود .

بعد از سالها که به زادگاهم بر گشتم. همه جا در بسياري از محافل صحبت از او بود . اما از زندگی اندوهبار وپراز رمز و راز او كسي چيزي نمي دانست . فقط همه كنجكاو بودند که بدانند او کیست ؟ .زنی نقاش که هميشه در ساحل قدم می زند ومنتظر است .

او نقاش بود و من به واسطه نقاشيهايش با او آشنا شده بودم .يعني بیست ودو سال پيش ، همان سالي كه تازه وارد دانشكده شده بوديم . اجازه بدهيد به آن روزها وسالها برگردم . من بايد همه چيز را تعريف كنم . همه را بايد بنويسم وشرح دهم :

اواخر پاييز سال 1352 روزهای پایانی ترم اول دانشكده بودكه آگهي نمايشگاه نقاشي در نگار خانه نزديك دانشگاه را بر تابلو اعلانات ديدم. 

تازه از زادگاهم ارومیه که یک شهر دور افتاده تاریخی با فرهنگ واقتصادکشاورزی بود به تهران آمده بودم. شاعر بودم باذهني جستجوگر وتشنه هنرو فضا هاي ديگرسان دیگر ، عصر بود كه بعد از پايان درس به نگارخانه رفتم. بر در ورودی نگارخانه پوستر رنگی تبلیغ و معرفی نمایشگاه نصب شده بود : نقاشیهای - رعنا نجواپور .

این اسم به گوش من آشنا بود.احساس می کردم آن را قبلا بارها شنیده ام. وقتي در تالار نگار خانه اورا از دور ديدم، فهميدم كه رعنا نجواپور نقاش ، اوست ، هم كلاسي من كه ساعات بسياري را كنار هم در درس يك استاد نشسته بوديم. بي آن كه با هم آشنا و حتی حرفي زده باشيم . او دختري بسيار زيبا بود . قامتی باريک وبلند و صورتي نسبتا گرد استخواني داشت با گونه هاي برجسته و موهاي قهوه ای روشن مایل به طلایی وچشماني گيرا به رنگ سبز چون برگ كه وقتي نگاهت مي كرد نمي توانستي از تاثير نگاهش چشم برداري و رها شوي . بايد اعتراف كنم وقتي در تالار نگارخانه اورا ديدم يك آن پشتم تير كشيد وقلبم به طپش افتادو براي همين با خم كردن سر و اداي احترامي ناشيانه از دور به سمت تابلوها رفته و سعي كردم خود را مشغول تماشاي تابلو ها نشان دهم و تظاهر به اين كردم كه اورا خوب نشناختم.تمام تابلوهايش آبرنگ بودند . با رنگهاي سرد گاه گرم در فضاي آبستره ، حركتي از مه وآب وباد با سوژه هاي متفاوت كه گويي تا ابديت جريان داشتند . انگار موسيقي خفته اي از دل فضاي آبي بنفش و سفيد و خاكستري تابلوها بر می خاست و با اندك نور زرد جاري از آفتاب مرده ي پاييزي در ميان همه چیز ، برگها ي بي رنگ ، گذرگاه هاوكوچه هاي خالي و مردماني با چهره ها و صورتكهاي مات و غمگين دميده می شد . انگار نور در دنياي تابلوهاي او مثل عشق ودوست داشتن يك آن بود وديگر نه. من اين را در نگاه وحرفهاي او وبعدها درصداي او وچهرة مهربان اما متفکر او يافتم . انگار مي دانست كه در زندگي يك بار اتفاق مي افتد. هم چنان كه در زندگي ما اتفاق افتاد و مرا به پرستش وپرسش و اورا به جستجو و انتظار برد . باوركنيد احساساتي نشده ام و شاعرانه حرف نمي زنم.از چيزي ومسئله اي صحبت می کنم که حقيقت زندگي همه ي ماست . زندگي من و او وهمه ي ما و همين مسئله هميشه مرا از او دور واو را در انتظار نگهداشت و زندگي ما در فاصله ياد ها و حادثه ها و عشق گذشت . 

گفتم با او در تالار نگارخانه آشنا شدم در صورتي كه او هم كلاسي وهم دانشكده ي من بود و من با او بارها در سر كلاس ومحيط دانشكده روبرو شده بودم . وقتي طنين آرام صدايش را كه هنوز هم در گوش من انعكاس دارد از پشت سر شنيدم كه گفت : 

- عجب پس شما هم به نقاشي علاقمند هستيد .

دلم لرزيد .بر گشتم ديدم لبخند به لب كنارم ايستاده . باكمي مكث در حالي كه تغيير حالت وچهره ونگاهم مشخص بود . به خودم مسلط شده و گفتم : 

- بله ، تبريك مي گويم ، خوشحالم و افتخار مي كنم كه با شما هم دانشكده و همكلاسي هستم . كارهايتان بي نظيرند.

لبخند زد وگفت:

- بي نظير كه نه ، شما لطف داريد . كارهايي هستند كه من بعنوان کار و اثر خودم قبولشان دارم . از ميان خيلي از تابلو ها انتخابشان كرده ام به خاطر آن چيز و آن ایده و قسمتي از من كه در درونشان است .

گفتم : مثل حس بودن كه آدم احساسش مي كند 

گفت : بله دقيقا مثل همان حس بودن . می دانید احساس می کنم آن فکر و ایده خاصی كه داشتم در درون همه ی آنهاست وجريان دارد .

گفتم : بله همين طوره .

گفت : نكنه شما نقاش هم هستید؟ . 

گفتم : نه نقاش نه .گاه گاهي يک چيزهايي مي كشم اما نه مثل شما 

من براي خودم كار ميكنم .

گفت : چقدر خوب . فكر مي كردم فقط شعر مي گوييد و مي نويسيد 

گفتم : شعر گفتنم را از كجا مي دانيد ؟

گفت : همه مي دانند، خيلي دلم مي خواهد روزي شعرهايتان را از زبان 

خودتان بشنوم .

خواستم چيزي بگويم نتوانستم . صدايم بر نيامد . لبهاي حشكيده ام را با زبانم تر كردم ، آب دهانم را قورت دادم و بعد گفتم :

- شايد ، شايد روزي .

پرسيد: خوب ، کارهایم را واقعا چطور ديدي ؟

نگاهي به اطراف انداختم وبعد گفتم :

- خيلي خوبند ، همانطور كه خودتان گفتيد يك حس ، يك زندگي در درون همه شان است . البته جدا از اين ها من از آن فضا ومفهوم درون سوژه تابلوهاتان خيلي لذت بردم .

لبخند زد گفت :

- آنها اتفاقي ست ، تفسير تماشاگري مثل شما ست

گفتم : بله همين طوره اما فكر ميكنم همه چنين حس و فكرو برداشت

را داشته باشند

گفت : امیدوارم . 

بعد در باره ي همه چيز با هم صحبت كرديم واين آغاز آشنايي ما وتغيير زندگي من بود . از آن روز به بعد هميشه در كنار هم بوديم . در كلاس درس كنار هم مي نشستيم با هم به سينما ، تئاتر و وديدار از نمايشگاه های نقاشي در نگارخانه های مختلف مي رفتيم و در بسياري از لحظه ها وساعات روز در محوطه دانشكده كنار هم روي نيمكت چوبي زير كاجها در خيابان خلوت وباريك شرقي مي نشستيم وگفتگو وحرف وخيالمان از همه چيز بود اما همه چيز در نهايت به عشق منتهی می شد وعشق لغت تنهايي بود كه در زبانمان ، ميان الفاظ وكلمه ها مي گشت ورنگ ميگرفت ودر زلال پاكی دوست داشتن ، شكل ديگري مي يافت وما را بهم پيوند می زد و ما اين پيوند وحس را در تمام ذرات وجودمان دريافته بوديم. 

روزها وسالها گذشت در سال آخر تحصيل دانشكده بود كه انفلاب روي داد و همه چيز ،تمام آهنگ جامعه ومتاثر از آن زندگی ماهم تغيير کرد وعوض شد و او در اثر همين تغيير ناخواسته وناگزير همراه خانواده اش به امريكا رفت .

بعداز رفتن او من حقیقتا تنها شدم. وقتی از تنهایی می گویم از بی همدمی میگویم ،

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: