کسی با پائيز می رود
گامهايش در باران
برگها را در دهان گرفته می سرايد .
درخت را تنها
شاخه هايش را زيبا
باد را آوازخوان
هدهد شانه به سر را می خواند .
انکشتانش سبزند
دهانش آواز
لب که می کشايد
عشق می بارد .
نگفته بود که می رود
اما می داندکه با پائيزکسی بايد برود .
پس می رود
صبح که بيايد جای پاهايش -
کفشهايش را جا گذاشته
حرفهای و
خاطره ولبخندش را .
وهمه می فهمند -
که کسی با پائيز رفته است .
22/10/85
اروميه – ايران
پايان شعر
( کسی با پاييز رفته است)
باد می ريخت برگ روی برگ
در پای درخت
زرد وزرد و زرد
با غبار و خا کستر .
آستانه خالی
قفلی زنگار بسته بر در
کسی با پاييز رفته است .
25/ 11 /85
اورميه - ايران
شعر بغداد
من امروز در بغداد مردم
وقتی ميان دو رود
در قهوه خانه ای چای نوشيدم
آه چه رود هايی
چه مردمانی
چه بين النهرينی
کسی صدايم کرد
دختری که گوشواره طلا داشت
بعد ماشينی گذشت
مرد جوانی فرار کرد
بعد انفجاری روی داد
آه چه انفجاری
چه انفجاری
چه مرگهايی
چه ناله هايی
مردی را ديدم که با مرگ خانواده اش پرپر شد
کودکی را ديدم که لال ماند
و دختری که فقط گوشواره هايش مانده بود
کسی می خواست آنها را بدزدد
حتی اسم مرا .
من امروز در بغداد مردم
در بغداد
آه چه شهری
چه سرزمينی
چه بين النهرينی
شکوفه ی دشتهايش ديگر تنهايند
آبی رودهايش سرخ
چه کسی ديگر انتظار مرا مي برد؟
آبی يکی شکوفه ی تنها
کنار رود ؟
چشمان دختر ی که منتظر است ؟
وگوشواره های طلايش را دستی می برد .
آه بغداد ، بغداد
راه من از کجاست ؟
باد می وزد
کسی ازکسی خود را می پرسد
روز ، ديگر از بغداد رفته است
18/ 3 /1386
9 ژوئن 2007
کاغذ ها
کاغذ ها از آسمان خانه ها می روند
زن از پنجره خم می شود
چيزی می بيند که نمی تواند باور کند .
مرد را صدا می زند
مرد از ايوان خم می شود
مشت تکان داده داد می کشد
بادکاغذ ها را از ميان ماشين ها می برد
دختری با چشمان ورم کرده می گذرد
کسی موسيقی گريه را نمی شنود
"" به شما می گويم خانمها وآقايان
من هميشه همين جا ميان کاغذ ها نيست شده ام
وقتی ماشينها نامم را له کرده اند
""
بادها می وزند
جنگل بی برگ پوشيده از کاغذ می شود .
امروز روز تنهاييست
باد شايد کاغذ ها را با خود به خانه ها ببرد .
کمبريج
18 تير 1386
وقت ديدار
نيمه هاي ماه
ميان راه
مرا با او وقت ديدار بود
گفته بود كه مي شناسمش
مرا كه هر روز ديده اي
انگار صدائي بود
كه با وزش برگها وكاغذها
در هوا مي رفت.
نمي بينمت و نمي شناسمت
ميان صداها و زمزمه ها
مايي ست كه تكرار مي شود
نيمه هاي روز
مرا وقت ديدار با او بود
و گذر زمان
كه در قدمهايم خلاصه مي شد
باد كه مي گذشت
پريشان بود
حوصله ي ديدار را نداشت .
مي گذرم از خيابانها و كوچه ها
باخياالها و زمزمه ها يي
كه با من نيست
باد پرسه زنان مي رود
تنهاييست كه مي ماند
شب تمام مي شود
2/9/85
اروميه - ايران
سكوت
سكوت حك شد برلبانم
روزي دري راكه نبايست كشودم
چيزي را كه نبايست ديدم
تصوير زني را با نوشته هايي
در سطر هاي كوتاه
در لوحها وصفحه هاي گلي و كاغذين
بر ستوني بلند
يا نصب شده بر ديوار
و سكوتي كه از ميان همه چيز مي گذشت
زني مي آمد سرخ
با اناري سرخ در دست
از ميان انبوه مردم سكوت
كه آمدنش نيامدن بود
تصوير سطري نا خوانده بود
كه سكوت را صدا مي زد
(( تو چرا هميشه با نگاهت
مرا بسكوت كشانده اي))
وعشق از لا به لاي همه چيز گذشت
28 مهر 1386
اروميه - ايران
اندوه پاريس
صدای سازی از تنهايی مي گذشت
سن*1 آرام نبود
کلمات اسبهايی بودند
که از سر برجها بتاخت می آمدند
در دشت ليز *2
که هنوز اندوه هايش را با سن نشسته بود
درخت ها به صف ايستاده بودند
اسب ها به تاخت می گذشتند
در عصر چهارشنبه که تنهايی بود
باران می باريد
پرنده ای نمی خواند
"نمی دانستم از چه اين همه می ترسيدم"
پاريس را کلمات با من می سرودند
بناپارت روح سنگ شده ای بود
با کلاه کج
شنل بر دوش
نشسته بر اسب
که از اسبها بی زمان سان می ديد
شب که ناقوس نتردام هفت بار نواخته شد
ليز کنار سن آمد
اشکهايش را بر رود ريخت
حرفهای ناگفته اش را
رودخانه مواج شد
مجسمه ها به هياهو برآمدند
زن های شيپور زن
اسبها وسر بازها
اندوهی تمام فضا را گزيد
" قطار چه ساعت حرکت می کند خانم
نای ديدنم نيست آقا "
ليز به دشت بر می گردد
کنار لورر*3
که با طاق ها وستونها خسته بگريد
آه ليز تنها ، سن سفيد
بناپارت چگونه بر قلبتان گريست
که آشفته به ماه می نگريد ؟
اگر ابرها بگذارند
صدايی برنمی آيد
خاموشی از هر سو می گذرد
از هزار موج و هزار پنجره
از قصرها ی خفته ، بلوارهای ساکت
در ها و ايوانهای رنگين
از رزهای سفيد وشعمدانيهای قرمز
قايقها وبادبانها
وصدای ناقوسی که ديگر شنيده نمی شود.
چرا ليز نگفته بود که عاشق است ؟
چرا گريه هايش را به پاريس نداده بود؟
فقط سنفونی باد بود که در هوا می گشت
" بياييد برويم
قطار رسيد آقا ""
اسبها کلماتی هستند
که از سر برجها به تاخت می آيند
کسی چراغها را خاموش می کند
سن کاغذی می شود
که من تصوير همه چيز را در آن بنويسم
"" اين ياداشت من است خانم
به پرلاشز*4 می رسانيم آقا
شعر مرا ؟
نه ملال پاريس را *5 ""
پاريس اوت 2007
*1- سن نام رودخانه ای که از وسط شهر پاريس می گذرد
*2- ليز = دشت ليزه = شام ليزه CHOMLEZEA
که بلوار معروف پاريس است وبه معنی دشت ليزه می باشد
*3 – لوور قصری قديمی که اکنون موزه است
*4 – پرلاشز گورستانی قديمی در پاريس که مدفن بسياری
از بزرگان از جمله صادق هدايت است
*5 – ملال پاريس = اشاره به کتاب يا ديوان شعر
شارل بودلر شاعر معروف فرانسه که تحت
عنوان گلهای شر وملال پاريس است
گفتند
ماه به نيمه رسيده بود
گفتند:
ماه اگر از ميان درختان گذر كرد
ما را با خود خواهد برد .
جنگل بي برگ هوا را پس مي زد
مردمي ميگذشتند با تن هاي بي سر
كه كلاه هايي از برگ داشتند
زرد وسبز
هوا راكه روشن ديدم
سپيده را شناختم
اما خواب از من عبور نكرده بود
مه سنگين بود
پاهاي خيس ، خسته و سنگين .
باران برگ مي باريد .
زني مي گذشت
نيمه اش از من
نيمه ي ديگرش از درخت بود
جنگل بي برگ را عشوه مي فروخت
و من با اوعشق را در خوابهايم مي سرودم .
گفتند :
كسي بايد به پايان سحر رود
خشكي از دور مي باريد
صخره هاي تيره را باد
روز را خشكي
رفتن ديگر مي آموخت
هواي دلم سنگين بود
من دل تورا مي سرودم
تو دل مرا با خود مي بردي
كجا مي رفتي ؟
هيچ پاسخي نيامد .
گفتند :
جنگل عاشق تمام برگهايش را فروخته است
او را با خود مي برد
جنگل دور شد
او دور
وطرح رخساري بر برگهاي ريخته ماند
من از من گذر مي كرد
ميان مردمي كه كلاهي از برگ
و قلبهايي از هوا داشتند
كجا مي رفتند ؟
كجا رفته بودم ؟
صبح تمام شده بود
اوت 2007 گرانولب - فرانسه
قتل شاعر بدست کلمات در ساعت هميشه صبح
خبر اين است :
امروز صبح کلمات مرا کشتند
من خسته قلبم را کنار علفها وگنجشکها دفن کردم
ميخکی سفيد کنارشان نهادم
از خانه وکتابها وکاغذ ها گريختم
فنجان چايم را به جوی سپردم
با راه ها وياد ها ومسافرها و بادها همگام شدم
رفتم جايی دور
جايی که من نيست ، هيچ کس نيست
رنگها صدايی ديگر دارند
وهوا بس ساکت است
کسی اگر آمد ، اگر ديدم
گفتم من نيستم
من مرده ام
امروز صبح کلمات مرا کشته اند
14/12/1386
اروميه - ايران
سرماي عشق
گاه با صدايت
با گفته ها ونوشته هايت
سرخوشم
گاه با خيالت عاشقم
می بوسم ، می نوشم
دست در هوا می رقصم
آواز می خوانم
گاه خوابم نمی برد
و شب را که از سکوت بغض کرده
فراموش می کنم .
جای خالی صدايت در اطاق خفته است
و بوسه ات که هنوز خوابم نمی کند
تو مگر نگفته بودی
هميشه پشت پنجره
كنار گلدان شب بو منتظري
عصر که می آيم
شب بو نيست
در باز است
نوشته هاي روی ميز
همه جا پراکنده اند
رختخواب بهم خورده
و لحاف مچاله شده
آ غوش ديگر می خواهد
چقدر دير آمده ام
چقدر زود رفته ای
كنار پنجره مي نشينم
هوا سرد مي بارد
اروميه - ايران
20 اسفند 1386
پايان شعر
( کسی با پاييز رفته است)
باد می ريخت برگ روی برگ
در پای درخت
زرد وزرد و زرد
با غبار و خا کستر .
آستانه خالی
قفلی زنگار بسته بر در
کسی با پاييز رفته است .
25/ 11 /85
اورميه - ايران
ياغمور
ياغمور ياغير
ياغمور
اوره کمنن سئللر آخير ،
سئل لر
نه دييم ، هئش سورشان يوک
سورشان
هامی قالمش
هامی پوزگون
هامی اوزگون
هامی وورگون
کوچمه لر وار ، گئتمه لر ، گئتمه
هيش ديه ن يوک ، سورشان يوک
دئمه دين
هيش دئمه دين ، سوئلمه دين
سن گئدرسن ،گئديرسن ، گئدراولدون
من قالب باخان اولدوم
ياغمور اولدوم ، آخار اولدوم
آغلاديم ، اسديم
سئوزکيمين اوره کدن آخديم
آغلارالدوم ، ياغمور اولدوم
ياغمور اولدوم
اروميه - 1/11/ 1385
ترجمه شعر
باران
باران می بارد
باران
از دلم سيل ها جاريست سيل ها
چه بگويم کسی پرسان حال نيست
پرسان نه
همه مانده
همه پريشان
همه شرمنده ، همه خسته
کوچ ها هست ، رفتن ها ، رفتن .
کسی چيزی نمی گويد
کسی پرسان نيست
نگفتی ، هيچ نگفتی، نخواندی
که می روی ، خواهی رفت ، رفتنی شده ای
من مانده تماشاگر شد م
باران شدم وباريدم
گريستم و وزيدم
مثل حرفی از دل چکيدم
گريه شدم
باران شدم
باران شدم
1/11/1385 – اروميه - ايران
يارپاق کيمين
بير يارپاق سولدو
بير يارپاق سارآلدی
بير يارپاق توشدی
يئللره گئتدی
بير يارپاق قالدی
يئلده ، اسدی
يئلده ، باغيردی
بير يارپاق نه دير؟
بير يارپاق اولسايدين ، نه اولاردی ؟
18/ 8/1386
ترجمه شعر
مثل يک برگ
برگی پژمرد
برگی زرد شد
برگی افتاد
با باد رفت
برگی ماند
با باد وزيد
با باد غريد
يک برگ چه است؟
يک برگ بودی چه می شد؟
18/8/1386
The Poem for Baghdad
(Baghdad's Poem)
I died today in Baghdad
When having tea between the two rivers
At a teahouse
Oh, what rivers, what people and what a Mesopotamia
Someone called me
A girl with gold earrings
A car passed by
A young man ran away
And the there was a blast
Oh, what a blast, what an explosion
What deaths, what groans?
I saw a man die out with the death of his family
I saw a child remain dumb
I saw a girl of whom only her gold earrings were remaining
One wanted to steal them
Even my name.
I died today in Baghdad.
In Baghdad.
Oh, what a city, what a territory, what a Mesopotamia
Blossomed of its plains are lonely now
Blueness of its rivers red
Who awaits me now?
Blueness of a lonely blossom by the river?
Eyes of a waiting girl whose gold earrings are being taken in a hand?
Oh, Baghdad, Baghdad where is my way?
Wind blows
One inquires himself from anther
Day has left Baghdad hence.
Jun.9.2007
نظرات