اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

شب بوی سرخ

ابرها

( مرثیه ای برای کشتگان این سالهای پر درد )

1

ابرهای بلند درد

ابرهای بلند شرم

ابرهای بلند سیاهی

در شب افسون در شب خون

ابرهایی که فریادتان می گذرد از هر سو به هر سو

ابرهای تردید

در روزهای اندوه

ابرهای نفرین هزارساله

در گذر روزهای تلخ عمر که مرا و مارا از هم ربود

ابرهای گریه با مادران خسته در کنار فبرهای تازه

ابرهای با چشمهای گریستن

با سینه های خونین خواستن

شما را کجا در کدام کوشه

در آسمان کدام شهر باید جست ؟

ابرهای باران

باران گریه در روزهای خستگی

در روزهای فراموشی

با هزار کلمه از یاد رفته

در کوچه در خیابان

شما را کدام چشم

کدام دهان با کدام کلام به گریستن خوانده ؟

از راز کدام غصه گفته ؟

 

ابرها ، شما را ، اورا و مرا چه شد ؟

اندوه کجا ، مرگ کجا شد ؟

چه کسی دشنه فراختر زد ؟

چه کسی گلو گرفت ؟

کدام دست

کدام شرم ؟

 

ابرهای اندوه در باران درد

ابرهای زرد در میان درختان خشکیده بی برگ

ابرهای ذهنهای تعطیل با دهانهای سنگ

غم کدام کشته

کدام زیبای به خون خفته را ؟

برای کدام شهر می خوانید ؟

با مردمان چه می گویید ؟

روزی شنیده اید آیا -

آه ، درد کسی را

از ناتوانی هنگام مرگ دوست ؟

روزی دیده اید خون ریخته از سینه ای را

از گلوله ای در پهنه خیابان کنار جوی ؟

در بازار در کوچه وقتی می روید

کدام دست ، دوست می شود ؟

کدام لبخند ، دشمن ؟

 

ابرهای خسته

ابرهای لب بسته

ابرهایی که زبان ز گفتن بسته اید

واگویه های مرا از اندوه بگویید

فغان شعر این شاعر خسته را

در غرش بلند رعدتان بخوانید

با گریه های هزارساله

بر این قوم بگریید

با صبح سرد پائیز

بر این خسته بگو یید

که این زخم بر سینه

نه از دوست

که از هم وطنم بود

 

2

ابرهای بلند درد

ابرهای بلند شرم

ابرهایی که هیچ وقت

نشان جا ومکانتان را نمی گویید

ابرهایی که هرگز

در سخن در حرف نمی بارید

ابرهای نگفتن

ابرهای گریستن

که هر روزبامن سر گریستن دارید

در پیچ وخم کدام کوچه

درتنهایی کدام خانه

کدام اطاق کدام تنهایی

بغض گرفته اید

ابرهای رفتن ، ندیدن

ابرهای روزها در خستگی گذشتن

ابرهای بی همهمه زیستن

دلم را در کدام کلمات می پیچید

در کدام لحظه بارش

بر من واین نگفتن می بارید

 

در روز تنهاییست

کسی می آید ودر می زند

در که نخواهید گشود

 

پنهان خواهید نشست

برگی خشک خواهد بود

با گلی زرد برآستانه خانه

 

ابرهای نگفتن راز

نگفتن عشق

لرزش دست

ابرهایی که با نگفتنها می بارید

اندوه دلم را در کدام کلمه کدام سخن می پیچید

در قطره قطره ی کدام حرف

کدام راز

ابرها ، می خواستم روزی اگر می شد

از هرچه گفتن است می گفتم

اما پنهان از شما

در کجا

کدام روز

از چه باید گفت ؟

ابرها دلم تنگ است

پنهان ز بادها وشاخه ها وبرگها

پنهان زچشمها ونگاه ها

در خلوت کدام خیابا ن ، کدام کوچه ،

در تنهایی کدام خانه

در شامگاه کدام روز

بر دلم خواهید بارید ؟

ابرها ..............

4 /7/1388

ارومیه - ایران

ساعت شش عصر

 

ساعت شش عصر است

با تو نشسته چاي مي نوشم

بايد خيال باشد 

اما خيال نيست

ساعت شش عصر است

وباران ، كه مي بارد

حرف و لبخند تو

مثل آواي دل انگيز سازي

كه تكرار مي شود 

بگذار همه تكرار شود

من با تو از زمان گذشته ام

شعر يعني حضور تو 

نگاه ونفس من

صداي پاي تو 

و رفتنت 

در ساعت شش عصر 

وفنجان خالي چاي تو بر روي ميز 

روسري آبيت مانده بر پشت صندلي 

وعطر تنت

كه هنوز مي وزد 

ساعت شش عصر است 

روبرويت نشسته 

چاي مي نوشم

با تو از هر چه مي گويم 

از هر چه

17/10/87

اروميه - ايران 123

نامم را نگو

نامم را مگو

اسمم را مپرس

من مرده ام

پيچيده در بادکه چون آه

در فضا می وزد

و آه ،

حرف می شود

کلمه می شود

زبانی که از دلت می گذرد

نامم را مگو

نامم گم شده است

پيچيده در غمي كه از دلت مي گذرد .

نامم در چشم توست

كه نگاهت كلمه مي كند

وکلمه از من آينه می شود

زبان می شود

وتو را می خواند

نه. نامم را نگو

اسمم را نپرس

مرا نخواه

من در اعماق توام

در گذشته ات مرده ام

نگاه که می کنی

همينم

پيچيده در خاك و باد

در کلمه ای

که از زبانت می گذرد

تا آه دلت را بنوازد

مرا می شنوی.

گاهي

گاهي با خود گفته ام 

كه از امروزها و ديروزها بگذرم 

فردا را روزي ديگر بينم

گاهي در هرگزها زيسته ام

گاهي صداي مرا 

از اين شعر خاموش شنيده ايد 

زخم دلم را 

كه از بيهودگي خون بود

گاهي من نبوده ام 

كس ديگري از من مي گفت

 

گاهي مرد جواني از خيابان مي گذشت 

كه همه چيزش لبخند بود

گاه گريه هم يك بهانه يود

گاهي حرفي گفته ام 

شعري 

كه صداي مرا از اين سكوت سنگ بشنويد

گاهي اما يادم رفته 

كه سنگ بر سرم خورده است 

و من وما 

در اين اجتماع مردم سنگ 

خاطرة يك حرف ، يك لبخند را 

در نگاهايمان جسته ايم 

چه سكوت سنگيني

شايد دوباره شعر مرا بشنويد

شايد دوباره گاه گاهي

صداي مرا از اين ازآن 

از تمام شعر هاي خاموش بشنويد

وبدانيد كه دلي هم

براي شما

هنوز مي تپد

اروميه – ايران

2 / 1/ 88

مردم سنگ

روزها كه مي گذرد 

هر روز 

همه 

تمام اين جماعت خاموش 

سنگ مي زنند بر تو

سنگ مي زنند بر خود 

سنگ مي زنند بر همه

و با تن مجروح

از كنار هم به خشم مي گذرند 

و نگاهشان همه سنگ است

 

گاه در نيمه روز 

گروهي از اينان

داد مي كشند سنگ 

و با تن سنگ شده 

دنبال سنگ مي گردند

گاهي يكي 

با صدايي كوتاه 

آرام حرفي ديگر مي زند

كه انعكاسي ديگر دارد

گاه ديده مي شود 

كه يكي ديگر از آنان 

كه هنوز معني سنگ را مي داند 

شاخه اي گل 

ميخكي ، گل سرخي 

بر گذر ماه مي نهد 

ودر كوچه ها و خيابانها 

تمام پنجره هاي بسته را صدا مي زند

آن گاه گلويش را مي گيرند

دهانش را مي بندند

شكمش را پر از سنگ مي كنند

هر روز با سنگ مي گذرد 

سنگها پرتاب مي شوند 

بر رخساره ماه 

بر رخساره روز 

وروز كوتاه مي گذرد 

با آفتاب مرده 

وگلوي پاره 

شب را نظاره مي كند

اروميه - ايران 

26/12/87

هیچ

در خانه ها هيچ نيست 

در خيابانها هيچ نيست 

در گذرگاه ها هيچ نيست 

مردان نگاه مي كنند و مي روند

با ردرد ناتواني درسينه اشان است

زنها نگاه كرده مي گذرند 

بي حرف وبي كلام

آه حسرت آرزوها در دلشان است 

و هيچ در نگاه همه يشان

چنان گل گشته 

كه باران اشك مگر بشويد .

مي گذرم از كنارشان

نگاه مي كنم بر گذرشان 

اما هيچ نمي يابم

مي گويم : 

كسي از شما سخني بگويد

در كلامشان هيچ است 

در نگاهشان هيچ

وهيچ از هر سو مي گذرد .

نگاه مي كنم

گذر زمان مرا 

گذر من زمان را

به هيچ مي برد

من نيز مي گذرم 

با آه حسرت آرزوها در دلم

نگاهم هيچ 

به هيچ مي روم

اروميه ايران

2/12/87

ماه پنهان نمی ماند

از یاد نمی برد که ماه

همیشه هر شب کنار در ایستاده است

از یاد نمی برم که مرا من

در شب بی ماه کشته است

از یاد نبرده است که دیریست ماه را ندیده است

شب است

هوا ابریست

در کوچه تاریکیست

توفانی ست که درختان را می شکند

می گوید:

صدا نکن ، نفس نکش

آنان در گذرند

می گویم:

صدا نمی کنم ، نفس نمی کشم

پشت در به کوش ایستاده ام

در انتظار توام

 

ماه گرفتار ابر

توفان باد با آواز درد

صدای پا ها با تنگی نفسها

 

در بروی شما خواهم گشود یاوران من

در بروی شما خواهم گشود

 

آه دختران وطنم

پسران میهنم

گلویتان چه خونین است ؟

چه بر شما گذشته است ؟

چه دیر در گشوده ام ؟

 

آواز جغد

پرواز کبوتر

وزش دیوانهء باد

با ابرهای دلتنگ که می بارند

 

دختران وطنم ماه را چه گفته اید ؟

پسران میهنم ماه را کجا خوانده اید ؟

این کوچه ، این خانه چه تاریک است

چراغ کی می افروزید ؟

 

از یاد برده است

ماه امشب با ابر چه غمگین گریسته است

از یاد برده ام

ماه دو باره از کوچه ها ، کنار در می آید

از یاد برده اند

ماه همیشه پشت ابر نمی ماند.

16/ 5/1388

آتلانتا - امریکا

 

از زمان می گذرم

 

بر جاده ای دور می روم

ويا اتومبيلی مرا می برد

يا برده می شوم

مثل ترانه ای قديمی

که در جاده ها تکرار می شود

من تکرار می شوم

روزگار همين است

مثل باد می وزد

مثل باران می بارد

بارانهای قديمی

در قصه های هميشگی

با کلمه وجمله ای که تکرار می شود

ومن تکرار می شوم

 

به شهر می رسم

بديدار گلچهره ای

کنار پنجره ای 

زير ايوانی 

بر پله هايی می نشينم 

کسی چيزی می گويد

يکی از پنجره صدا می زند

ترانه ای خوانده می شود

ومن خوانده می شوم

بر می خيزم

در خيابان قدم می زنم

از شهر می گذرم 

از روزها وسالها

سال را می خوانم 

يا خوانده می شوم

سال تکرارمی شود

ومن تکرار می شوم

گاه هيچ می شود

ومن هيچ می شوم

هيچ تکرار می شود

و من تکرار می شوم

از زمان می گذرد

گذشته می شود

ومن از زمان می گذرم

گذشته می شوم

زمان از من

من از زمان 

تکرار می شود

حرف می شود 

ومن تکرار می شوم

 

برگی زرد می شود

در باد می رود

غريب می شود

و من غريب می شوم

اکتبر 2008

لوزان - سوئيس

يارپاق کيمين

بير يارپاق سولدو

بير يارپاق سارآلدی 

بير يارپاق توشدی

يئللرده گئيدی

بير يارپاق قالدی

يئلده اسدی

يئلده باغيردی

بير يارپاق نه دی ؟

بير يارپاق اولسايدين ، نه اولاردی 

18/ 8/1386

 

بهت

به درختی که کاشته بودم

نگاه کردم

خودم بودم

با پوستی سبز

دستهايی زرد

چشمهايی نگران

و نفسهايی که در باد می گشت

با تکه هايی از من

در زمين و هوا

ميان برگها

هم گام با گامهای زنی تنها

که مرا از من می برد

در سکون وسکوتی که می گذشت

هيچ از هيچ سخن نمی گفت

دلتنگی بود و عشق

که در بيهودگی می سوخت

ومن نگاه می کردم

به درختی که کاشته بودم

 

16 / 3/ 87 

اروميه - ايران

 

قطار روزها

قطار که می رفت

دور ی را برای من تصوير می کرد

نشستن به انتظار

که کسی بيايد و مرا از من بپرسد

تصوير ديگری بود .

و رسيد روزی که کسی پرسيد

راستی عشق را چه کردی ؟

آن روزهای رفته با تو چه کردند ؟

و بعد گفت که بايد بروی .

قطار می رفت

و من نشسته در انتظار بودم .

12 / 4/ 87 

گرانولب - فرانسه

نامه ات

نامه ات رسيد

وقتي پرنده ها براي يك شب

آواز صد ساله خواندند

درختها در زوزة باد

برف شانه ها را تكاندند

و آستانة خالي

در انتظار صداي در ماند

چه كسي بايد مي آمد ؟

 

نامه ات رسيد

اما كسي از تو سخن نگفت

پنجره ها را بستند

پرده ها را كشيدند

سكوتي طولاني بر لبها نشاندند

كه هزار سال عمر بود

....

نامه ات رسيد

نامه ات را خواندم

نامه ات يک نام بود

سکوتی که در هوا شکست

حرفی که از دلها گذشت

خنده ای که بر لبها نشست

دل فشرده از انبوه خاطره وعشق بود

اما چيزی نگفت

کنار رود

ميان مردمی که به تماشای ماه بودند

ايستادم

نامه ات ، باماه می رفت

شب تمام شده بود.

29 / 3 /87 

اروميه - ايران

 

ياغمور

ياغمور ياغير

ياغمور

يوره کمنن سئللر آخير ،

سئل لر

نه دييم ، هئش سورشان يوک

سورشان

هامی قالمش

هامی پوزگون

هامی اوزگون

هامی وورگون

کوچمه لر وار ، گئتمه لر ، گئتمه.

هيش ديه ن يوک ، سورشان يوک

دئمه دين

هيش دئمه دين ، سوئلمه دين

سن گئدرسن ،گئديرسن ، گئدراولدون

من قالب باخان اولدوم

ياغمور اولدوم ، آخار اولدوم

آغلاديم ، اسديم

سئوزکيمين يوره کدن آخديم

آغلارالدوم ، ياغمور اولدوم

ياغمور اولدوم

اروميه - 1/11/ 1385

 

ترجمه شعر

باران

باران می بارد

باران

از دلم سيل ها جاريست سيل ها

چه بگويم کسی پرسان حال نيست

پرسان نه

همه مانده

همه پريشان

همه شرمنده ، همه خسته

کوچ ها هست ، رفتن ها ، رفتن .

کسی چيزی نمی گويد

کسی پرسان نيست

نگفتي ، هيچ نگفتي، نخواندي -

تو می روی ، خواهی رفت ، رفتنی شده ای

من مانده تماشاگر شد م

باران شدم و باريدم

گريستم و وزيدم

مثل حرفی از دل چکيدم

گريه شدم

باران شدم

باران شدم

اسماعيل يوردشاهيان اورميا

1/11/1385 – اروميه - ايران

 

I wish There were no war

 

Only one bullet would suffice to terminate everything

It was war

And my share mere an empty cartridge

Coarse and red

Thrown aside at door

Among collapsed wind

Brought on the unfamiliar howl of the doge

What a fear prevailed everywhere!

 

Only one bullet would suffice to terminate everything

And my share, an empty cartridge, blasted stuffing the spinning bullet into my body

What was it after?

What was it going?

Where was it going?

My eyes grew heavy

My dreams longer

In my long dreams

Everyone had a share of bullet, blast of bomb, and collapse of home walls

And the frightened people passing by

No one would hear sobs of another

There was only blast of bullet

And empty cartridges left behind the spinning bloody bullets penetrated into bodies

Next morning, there was no sun

A scared child was crying

And woman standing at the door

Tear in eyes whispering her wish with a blood stained empty cartridge in her hand:

I wish there were no war

 

May 10, 2008

Ourmieh Iran

 

ای کاش جنگ نبود

 

فقط يک گلوله برای پايان همه چيز کافی بود.

جنگ بود

وسهم من تنها يکی پوکهء خالی فشنگ 

درشت وسرخ

افتاده کنار در

ميان ديوار های فرو ريخته ء خانه

باد که می وزيد -

زوزه ئ غريب سگان را با خودمی آورد

چه ترسی بر فضا می نشست

 

فقط يک گلوله برای پايان همه چيز کافی بود

و سهم من پوکهء خالی فشنگی بود

که منفجر شده در تنم می پيچيد

چه می خواست ؟

چه می کرد ؟

کجا می رفت ؟

چشمانم سنگين

خوابهايم طويل می شد

و در خوابهای طويل من

سهم هر کس گلوله بود

انفجار بمب

ريزش ديوار خانه ها

و مردمی که ترسيده می گذشتند

کسی صدای گريه را نمی شنيد

فقط انفجار گلوله بود

و پوکه ء خالی و خونين فنشنگ 

که در تن می پيچيد

 

صبح که مي آمد ، آفتاب نبود

کودکی ترسيده می گريست

و زنی ايستاده کنار در

اشک در چشم ، آروز بر لب 

با پوکه خالی وخونين فشنگ در دست

ای کاش جنگ نبود

 

21 ارديبهشت 1387

اروميه - ايران

کشتن روز به فصل تنهايی

امروز با خودم گفتم

که بايد از اين جا بروم

روز از ازدهام تنهايی می ميرد

و قلب ماشينها از آدمها بيشتر می تپد

چرا به ايستم ونگاه کنم

که امروز را هم کشتم

کشتن روزها

کار هر روز ما شده

به آسمان نگاه می کنم

چشمم مات می شود

با خود می گويم

زندگيم مات شده است

از خانه بيرون می زنم

از شهر می روم

در راه می پرسم

کجا بروم؟

کجا ؟

آن جاست

آنجا

کجاست ؟

می گويم جايی مثل همين جا

جا!؟ چه فرق می کند

قلبم را در روزنامه ای نوشته انتشار می دهم

صبح فردا با زنگ تلفن

که نمی دانم برای چيست

به گفتگو می نشينم

تا عصر خميازه کشيده

سيگار دود می کنم

عصر در خيابان

مردمی می آيند و می روند

بی چراغ ، بی نگاه

با صورتکهای سفيد و صاف

در لباسهای عجيب وغريب

روز تعطيل شده

شب خسته است

پاهايم درد می کند

از صبح همه اش در کجا وهر جا

رفته وآمده ام

بگو امروز چند پرنده چون برگ

پای درخت افتاده بود

چمن که ديگر سرخ شده

باد از جانب غرب می وزد

و ما بايد برويم

و من نيز همينطور

 

لباس در می آورم

خود را در آينه می شويم

خيال نو شدن را دارم

خوابهايم فصل حقيقی زندگی من هستند

با کلاغ چند بار گفته ام

قار قار بس است

کسی به فصل زندگی تو نمی آيد

اين جا خواب ديگريست

فردا خواب ديگری

کيفم را بر داشته خداحافظی می کنم

باران نيست

برف است که بر راهم می بارد

فردا ديگر تو نيستی

بگو چند ساعت به غروب مانده

روز را بکشم !؟

20 خرداد 87

اروميه - ايران

به یاد آن دوست که درد آدمی اندوه هستیش بود ودلش در گرو رهایی سوخت برای م،م

پيغام

فروزان آتشی در شب فرو پژمرد

شکستند ساقه ی نيلوفرين دستی

که می آفروخت آتش

در دل شب

در کنار شهر .

نهادند بند

بر هر بند بند جان سيمينش

 

که می برد ثنا

بر پاکی فردا

کشان بردند با دشنام

بی سرود و بی پيغا م

به سويی دور

به سوی عرصه ای تاريک

آنجا که دريا سخت می ناليد

وآبهای نيلگونش

در هراس از گردش باد

کشان می آمد و

با صوت پر وحشت

بر دامن توفان می پاشيد

تار می گسترد

زلف بر می چيد

قطره

قطره

رها می شد

در فضا

در مه

بر سينه ی دريا

آه ای کاش باد می فهميد

باز می ماند از گردش

و توفان رها می کرد

طبل مدام وحشتش را

با آبها مهربان می شد

ای کاش باران

قطره

قطره

می ريخت بر اين ساحل

می شست سنگ سنگ

اين ساحل مدهوش را

هزار ستاره بر می افروخت

از اين تاريکی خاموش

آيا چراغی هست ؟

مانده آوازی

بر تار تار زلف باد

رنگ می افروزد مهتاب

در شب تار؟

يا که شعله آتشی

چراغی ؟

اما

با بادهای رهگذر

پيغام ديگری است

آنجا که عبور می کنند

از سويی

به سوی ديگر دريا

آواز دختران دريا را

بر سنگ سنگ

ساحل مغموم خواهد خواهد خواند :

(( فروزان آتشی در شب فرو پژمرد

شکستند ساقه ی نيلوفرين دستی

که می آفروخت آتش

در دل شب

در کنار شهر .

نهادند بند

بر هر بند بند جان سيمينش

که می برد ثنا

بر پاکی فردا ))

اسماعيل يوردشاهيان اورميا

اروميه پائيز 1378

 

این شعر متن پایانی کتاب اورمیای بنفش است که در سال 1379 توسط نشر یوشیج چاپ ومنتشر شد . کتاب اورمیای بنفش که با تکیه بر یک حادثه واسطوره کهن تاریخی شکل گرفته و بصورت اپرا سروده وشده و شعر وموسیقی وتئاتر را بهم پیوند زده است . اثری است در بیان اندوه رنج تاریخی آدمی . برای کسب اطلاعات بیشتر به کتاب ( اورميای بنفش ) مراجعه شود.

سرمای عشق

 

گاه با صدايت

با گفته ها ونوشته هايت

سرخوشم

گاه با خيالت عاشقم

می بوسم ، می نوشم

دست در هوا می رقصم

آواز می خوانم

 

 

گاه خوابم نمی برد

شب را که از سکوت بغض کرده

فراموش می کنم

جای خالی صدايت

در اطاق خفته است

و بوسه ات که هنوز خوابم نمی کند

تو مگر نگفته بودی

هميشه پشت پنجره

کنار گلدان شب بو منتظری

عصر که می آيم

شب بو نيست

در باز است

نوشته های روی ميز

همه جا پراکنده اند

رختخواب بهم خورده

و لحاف مچاله شده

آ غوش ديگر می خواهد

چقدر دير آمده ام

چقدر زود رفته ای

کنار پنجره می نشينم

هوا سرد می بارد

 

اروميه - ايران

22 اسفند 1386

نشاني وانتظار

نشاني -

نشاني همان بود

مكان همان

باتوبايد در آنجا چاي مي نوشيدم

ساعت شش عصر

ساعت شش عصر

جه ساعت مظطربي

ساعت نگاه

ساعت حسرت

ساعت فهميدن

كه بيهوده است

قلبم مي تپد .

انتظار -

مي پرسد: هي تو هيچ مردي را ديده اي

با دست شكسته كنار خيابان ؟

مي گويم : من مردي را ديده ام با دست شكسته كنار خيابان

كه خيابان را مي كشيد

و انتظار را آويخته بود از گردن

و انتظار زني بود كه نگاهش با عينك مي رفت

وهوا را مي شست

ومرد با انتظار آويخته بر گردن

از عينك مي پرسيد

وخيابان دراز مي شد

مرد را مي برد

چه بي قرار

-

بلند مي شود با تلخ خند

چاي را ننوشيده مي رود.

پاريس –اوت 2007

 

اندوه پاريس

 

صدای سازی از تنهايی می گذشت

سن*1 آرام نبود

کلمات اسبهايی بودند

که از سر برجها بتاخت می آمدند

در دشت ليز *2 

که هنوز اندوه هايش را در سن نشسته بود

درخت ها به صف ايستاده بودند

اسب ها به تاخت می گذشتند

در عصر چهارشنبه که تنهايی را تنهايی بود

باران می باريد 

پرنده ای نمی خواند .

"نمی دانستم از چه آن همه می ترسيدم"

پاريس را کلمات با من می سرودند

بناپارت روح سنگ شده ای بود

با کلاه کج 

شنل بر دوش 

نشسته بر اسب

که از اسبها بی زمان سان می ديد.

شب که ناقوس نتردام هفت بار نواخته شد

ليز کنار سن آمد

اشکهايش را بر رود ريخت 

حرفهای ناگفته اش را

رودخانه مواج شد

مجسمه ها به هياهو برآمدند

زن های شيپور زن 

اسبها و سر بازها

سگها وپرنده ها ومارها وماهيها

اندوهی تمام فضا را گزيد.

" قطار چه ساعت حرکت می کند خانم ؟

نای ديدنم نيست آقا "

ليز به دشت بر می گردد 

کنار لوور*3

که با طاق ها وستونها خسته بگريد

آه ليز تنها ، سن سفيد

بناپارت چگونه بر قلبتان گريست

که آشفته به ماه می نگريد ؟

صدايی برنمی آيد

خاموشی از هر سو می گذرد

از خيابانها و بلوارهای 

از قصر ها و ايوانها 

در ها و پنجرها 

با شعمدانيهای سفيد و قرمز

و ناقوسی که ديگر نواخته نمی شود.

چرا ليز نگفته بود که عاشق است ؟

چرا گريه هايش را به پاريس نداده بود؟

فقط سنفونی باد بود که در هوا می گشت

" بياييد برويم آقا

قطار رسيد ""

اسبها کلماتی هستند 

که از سر برجها به تاخت می آيند

کسی چراغها را خاموش می کند 

سن کاغذی می شود

که من تصوير همه چيز را در آن بنويسم

"" اين ياداشت من است خانم

به پرلاشز*4 می رسانيم آقا

شعر مرا ؟

نه ملال پاريس را *5 ""

 

اسماعيل يوردشاهيان اورميا

پاريس اوت 2007

 

*1- سن نام رودخانه ايست که از وسط شهر پاريس می گذرد

*2- ليز = دشت ليزه = شام ليزه CHOMLEZEA

که بلوار معروف پاريس است وبه معنی دشت ليز می باشد

*3 – لوور قصری قديمی که اکنون موزه است

*4 – پرلاشز گورستانی قديمی در پاريس که مدفن بسياری 

از بزرگان از جمله صادق هدايت است

*5 – ملال پاريس = اشاره به کتاب يا ديوان اشعار 

شارل بودلر شاعر معروف فرانسه که عنوان 

گلهای شر وملال پاريس است

وقت ديدار

نيمه هاي ماه

ميان راه

مرا با او وقت ديدار بود

گفته بود كه مي شناسمش

مرا كه هر روز ديده اي

انگار صدائي بود

كه با وزش برگها وكاغذها

در هوا مي رفت.

نمي بينمت و نمي شناسمت

ميان صداها و زمزمه ها

مايي ست كه تكرار مي شود

نيمه هاي روز

مرا وقت ديدار با او بود

و گذر زمان

كه در قدمهايم خلاصه مي شد

باد كه مي گذشت

پريشان بود

حوصله ي ديدار را نداشت

مي گذرم از خيابانها و كوچه ها

باخياالها و زمزمه ها يي

كه با من نيست

باد پرسه زنان مي رود

تنهاييست كه مي ماند

شب تمام مي شود

2 / 9/ 85

اروميه - ايران

سكوت

 

سكوت حك شد برلبانم

روزي دري راكه نبايست كشودم

چيزي را كه نبايست ديدم

تصوير زني را با نوشته هايي

در سطر هاي كوتاه

در لوحها وصفحه هاي گلي و كاغذين

بر ستوني بلند

يا نصب شده بر ديوار

و سكوتي كه از ميان همه چيز مي گذشت

 

زني مي آمد سرخ

با اناري سرخ در دست

از ميان انبوه مردم سكوت

كه آمدنش نيامدن بود

تصوير سطري نا خوانده بود

كه سكوت را صدا مي زد

(( تو چرا هميشه با نگاهت

مرا بسكوت كشانده اي))

وعشق از لا به لاي همه چيز گذشت

 

28 مهر 1386

اروميه - ايران

 

شعر بغداد

من امروز در بغداد مردم

وقتی ميان دو رود

در قهوه خانه ای چای نوشيدم

آه چه رود هايی

چه مردمانی

چه بين النهرينی

کسی صدايم کرد

دختری که گوشواره طلا داشت

بعد ماشينی گذشت

مرد جوانی فرار کرد

بعد انفجاری روی داد

آه چه انفجاری

چه انفجاری

چه مرگهايی

چه ناله هايی

مردی را ديدم که با مرگ خانواده اش پرپر شد

کودکی را ديدم که لال ماند

و دختری که فقط گوشواره هايش مانده بود

کسی می خواست آنها را بدزدد

حتی اسم مرا .

من امروز در بغداد مردم

در بغداد

آه چه شهری

چه سرزمينی

چه بين النهرينی

شکوفه ی دشتهايش ديگر تنهايند

آبی رودهايش سرخ

چه کسی ديگر انتظار مرا مي برد؟

آبی يکی شکوفه ی تنها

کنار رود ؟

چشمان دختر ی که منتظر است ؟

وگوشواره های طلايش را دستی می برد .

آه بغداد ، بغداد

راه من از کجاست ؟

باد می وزد

کسی ازکسی خود را می پرسد

روز ، ديگر از بغداد رفته است

18/ 3 /1386

9 ژوئن 2007

بغداد

 

گفتند

ماه به نيمه رسيده بود

گفتند:

ماه اگر از ميان درختان گذر كرد

ما را با خود خواهد برد .

جنگل بي برگ هوا را پس مي زد

مردمي ميگذشتند با تن هاي بي سر

كه كلاه هايي از برگ داشتند

زرد وسبز

هوا راكه روشن ديدم

سپيده را شناختم

اما خواب از من عبور نكرده بود

مه سنگين بود

پاهاي خيس ، خسته و سنگين .

باران برگ مي باريد

من عشق را در خوابهايم مي سرودم

زني مي گذشت

نيمه اش از من

نيمه ي ديگرش از درخت بود

جنگل بي برگ را عشوه مي فروخت

گفتند :

كسي بايد به پايان سحر رود

خشكي از دور مي باريد

صخره هاي تيره را باد

روز را خشكي

رفتن ديگر مي آموخت

هواي دلم سنگين بود

من دل تورا مي سرودم

تو دل مرا با خود مي بردي

كجا مي رفتي ؟

هيچ پاسخي نداد .

گفتند :

جنگل عاشق تمام برگهايش را فروخته است

او را با خود مي برد

جنگل دور شد

او دور

وطرح رخساري بر برگهاي ريخته ماند

من از من گذر مي كرد

ميان مردماني كه كلاهي از برگ

و قلبهايي از هوا داشتند

كجا مي رفتند ؟

كجا رفته بودم ؟

صبح تمام شده بود

اوت 2007 گرانولب - فرانسه

 

کاغذ ها

 

کاغذ ها از آسمان خانه ها مي روند

زن از پنجره خم مي شود 

چيزي مي بيند که نمي تواند باور کند .

مرد را صدا مي زند

مرد از ايوان خم مي شود

مشت تکان داده داد مي کشد

بادکاغذ ها را از ميان ماشين ها مي برد

دختري با چشمان ورم کرده مي گذرد

کسي موسيقي گريه را نمي شنود

"" به شما مي گويم خانمها وآقايان

من هميشه همين جا ميان کاغذ ها نيست شده ام

وقتي ماشينها نامم را له کردند

""

بادها مي وزند

جنگل بي برگ پوشيده از کاغذ مي شود .

امروز روز تنهاييست

باد شايد کاغذ ها را با خود به خانه ها ببرد .

کمبريج

18 تير 1386

هوای بی قرار

 

چيزی را پيچيده درشال بر دوش می برند

خاک انتظاری بی قرار دارد .

فکر کن زنی ، مردی

باحرفی از زبا نی ديگر باشد

صوت آواز غم

کنار صبح

چه بی قرار می گذرد .

می گويی :

هوا چه تيره است

می گويم : مه است

هوای صبح اين گونه است

می پرسی : ظهر چه خواهد شد ؟

می گويم : آواز ابر

باران بی قرار

بر خاک سرد

می گويی : ديگر نمی توان ديد

نگاه می کنم :

سبک می گذرد باد

به آواز بی قرار

هوا سرد می شود .

ا سماعيل يوردشاهيان اورميا

20 / 11/ 85 اروميه – ايران

 

هنوز

 

مرا گفته اند با صدايی که هنوز نخوانده ام هيچ

لب می گزم

تکرار می کنم حرفهايی را که نگفته ام هيچ

دورها تصوير تيره وگنگ

قطاری که می رود

می گذرد از پهنه ی چشم من

که هنوز دارم می بينم

دور دور می شود

اما صدايش هنوز می آيد

مرا می گويند با صدايی که هنوز

نگفته ام هيچ

اما می دانم

دارم هنوز تصوير ی از او که می رود

و می دانم که بايد برود

و می رود

و می روم

و صدايی هنوز که من نمی دانم

و نگفته ام هيچ به زبانی که نمی دانم

می خواندم .

نگاه می کنم ، دور دورها

قطاری می گذرد

صدايش می آيد

من تکرار می کنم خودم را

به زبانی که هنوز نگفته ام هيچ .

اسماعيل يوردشاهيان اورميا

28/11/85 – اروميه ، ايران

موتور سيکلت من

موتورسيکلتم آنی آرام ندارد

از کوچه وباريکه راه هاکه می گذرد

عشوه می آيد

از سنگلاخ و سينه ی تپه ها

آشوبی ست که بپا می کند

مرا در خود

هوا را در من

جاری می سازد

می خواهد بنويسد که من نوشته شده ام

نوشته شدن در هوا

زبان از من می گيرد

صدايی وغور غوری ست که می آيد .

بر ترک زينم ، نازنينی اگر بنشانم

هوش از هوايش می گذرد

نرم وسبک می شود

با جار جار هوا و راه

به زبان می آيد :

""می خواهم بگذرم از اين سه راه

نمی آيد با من اين اطوار

که تو را گامهای خسته

غار غار کلاغ کافيست

در خودروات هم اگر باشی

همين دلتنگيت خواهد بود .

بگذر از اين خيابانها وتراکم اتومبيلها

بگذر از سرخها و زرده وسبزها

در خلوت باريک کوچه ها

يک آن صدا

بعد فصل قدم زدنهاست . ""

موتور سيکلتم

شوق ايستادن وخاموشی را دارد.

22 / 1 86

اروميه - ايران

 

 

به يارم گفتم

 

چرا بايد عينكي به چشم مي داشتم

و نگاهي از ياد و خاطره ها

و حسرتي كه پنجره ها را مي سرود

به يارم گفتم :

بايد فراموش كرد

هر آنچه كه بود ، خواهد بود

همين خاكستر مردي

كه تا ديروز دوست بود وعاشق

اكنون در باد مي رود

به يارم گفتم :

همين برايم مانده

نگاهي وخاطره اي

اتاقي و پنجره اي

دفتري كه يادهارا بنويسم

و دلي كه دوست مي دارد

و هميشه عاشق است .

شب، صبح است

باران است و رعد

باد ها مي وزند

روي ميز فنجان قهوه و ياداشتي

تو نيستي

رفته اي

بي تو قهوه ام چه تلخ است

پنجره را مي بندم

14/8/85

اروميه – ايران

 

 

 

ديدار

دستهايش ظريف

صدايش دلنشنين

نگاهش پر رنگ

می پرسم : می توانم فردا عصر شما را ببينم

می گويد : خوشحال می شوم

عصرفردا

صدای پا

آواز موسيقی

هيجان تنهايی

کنار ميزی با صندلی خالی

کمی به غروب مانده می آيد

اما تنها نيست

شال سياهی ست

پوشانده موهايش را

با عينکی سياه به چشم

ديگر تنها نيستم .

حرف می زند

موم تلخی است که ذوب می شود

سيگار می کشد

و می رود .

اسماعيل يوردشاهيان( اورميا )

26/4/1385

برف سرخ

آواز پرنده ای مرا می خواند

حسی از دلم می گذرد

برف سرخی در راه است

باران نه ، برفی سرخ .

بايد بروم .

من از اين طرف می آيم

از اين حوالی

ازديار دلتنگی

باغ های سوخته

درختان بريده

پرندگان مرده

مردمان خاموش

و ابرهايی که هنوز منتظرند

تا با بارانهای گريزان

اندک آبی

در گلوی رود خشک

آسيابهای متروک بريزند .

بايد بروم

پرنده ای مرا می خواند

برف سرخی در راه است

اسماعيل يوردشاهيان( اورميا)

استانبول 

10 شهريور 1385

 

 

او

من او را ديدم

از خيا با ن مي گذشت

دند انها ي سفيد داشت

لب های قرمز

چيزی ميا ن رنگ و برگ بود

وقتي می رفت

نسيم را با خود می برد

من او را ديدم

تما م قا مت درخت بود

دستها يش

شا خه های بی برگ بودند

وقتی با د می وزيد

هم آ غوشی ديگر داشت

من او را ديد م

خش خش آوازش

صدای گم شده ای بو د

که در هوا می گشت

او نقشی بود

تصويری در تکه کاغذی

عکسی در روز نا مه مچا له ای

که با د با خود به هر سو می برد

من اورا ديدم

دندانهای سفيد داشت

لب های قرمز

لبا س های عجيب

نگا ه ها و حرف های غريب

غريب بود

غريب می رفت

عشق را با خود می برد .

اسما عيل يورد شاهيان (اورميا )

28/1/85 ا روميه – ا يرا ن

 

 

دلشورهء فردای نيامده

چشمم خواب ندارد

بيرون روزکوتا ه است

و توفان سرماست

کسی از کسی خبر ندارد

چشمم خواب نمی رود

بيرون توفان باد است

و صدايی که مهيب می خواند .

فردا روز ديگر اگر باز آيد

در به روی چه کسی کشوده خواهد شد ؟

چشمم به انتظار کسی نيست

خواب وخانه ويار

آرزوی ديدار

صدايی که در خواب و باد می لرزد

چشمم توان ديدن ندارد

بيرون باد آوره است

کسالت روزی که خسته وآهسته می رود

بيرون هيچ نيست

بامن نيز همين تور

جز پوستی و استخوانی

که چروک وشکسته است

ومن تنهايم .

 

26/6/84 

اروميه ايران

 

 

برای نويسنده گرامی فرخنده حاجی زاده

 

از خاکستران

 

گفته بودی: که چشمت هميشه به راهيست

گفته بودم : در دلم هوای ديگريست

گفته بودی: هميشه در راه و سفری ؟

گفته بودم : هميشه پشت پنجره مظطربی ؟

می ترسی هوای خاکستری ،

خاکسترم کند

گفته بودی: چيزی هست ، حسی

انگار اتفاقی خواهد افتاد

گفته بودم : انتظار بيهوده می کشی

بر عشقی که هرگز دوست نبود

سال می گذرد

پروانه ها به پيله می روند

پائيز کنار پنجر می آيد .

ميان جنگل کنار رود

کسی هست مثل درخت

که باد آوازش را برده است

می گويی : بيا از همين راه برگرديم

خانه ِ تو تنها جايی ست که گرمم می کند

می گويم : بيا با رود برويم

می گويی : برفی در راه است

چيزی در هوا

وصدايی که می آيد

زير پوست تنم

در سرم می پيچد

مرا از من می گيرد

می پرسد : خاکستر شدی چرا می روی ؟

می گويم : در دلم هوای ديگريست

کسی هستم که يار

دلش را

آوازش را باد برده است

باران می بارد

من آب می شوم .

24 / 2 / 85

اروميه - ايران

از دوست

 

شب که تورا جايی می خوانند يا می برند

به انتهای خيابان

يا پای پله ها نر سيده توقف کن

شايد کنار

يا در حوالی محله و خانه ات باشی

بوی عرق

بوی خون

بوی تعفن تن های کبود

با طنابهای خيس

و زنجيرهايی که پاره اند

تورا به زيرزمين خانه

زير پل

سردابی می برند

که تورا می شناسد

که تورا می شناسند

زخم کهنه ات يادت می آيد

وقتی نگاه و لبخند ديرآشنايی می بينی

و خيانتی که از رگ دستان و چشمان می گذرد

ای کاش آن دست ، آن چشم

آن قدر دوست بود

که زخم ديگری بر زخم کهنه ام نمی نواخت

فقط فرصت می داد

و دلم را می شکافت

24/2/1386

اروميه - ايران

 

می گفت

 

می گفت : چيزی ميان ماندن وبودن هست

می گفت : حرفی برای گفتن

که زمان می گذرد

باد آواز خوان می آيد

برگها را صدا می زند

روز کوتاه مرا

گفت ، گفت ، برخاست ورفت

در خانه کنار پنجره زنی است

که خاطره ها را پولک می کند

خواب روز را رنگ

و باری در شکم دارد

که گياهوار می رويد

در کوچه کنار درختان مردی است

که صدايش را از باد می جويد

و نامش را بر ديوار ها می نويسد

رهگذری می خندد

رهگذری می گريد .

بگو دلت را به کی نشان داده ای ؟

سينه که بگشايی

زخمهای کهنه ی روزهای رفته است

نگذار دهان بگشايند

آی صدايم را می شنوی

رهگذر سيگار روشن می کند و

می رود

تهران – ايران

8/ 3/86

رود

 

روزی عقا بان جوان از من پرسيدند

کجا مي روی ؟

گوزنها هراسيده نگا ه کردند

گرگها در زوزه ای طولانی –

دشت را خبر کردند

و با د خسته ازکوهسا ر گذشت .

بر جا ده برف بو د و جای پای خسته

که با رود مي رفت

و رود را آوازی ديگر بود .

روزی د يگر

کنا ر رود

نزديک دشت

عقا با ن را ديدم که پر به پرواز داشتند

آواز دادم :

عقا با ن مغرور کجا ميرويد ؟

عقا با ن بر خواستند

پری سفيد در هوا رها بود

رود ديگر تنها شده بود .

 

اسما عيل يورد شاهيان (اورميا )

28/1/85 ا روميه – ا يرا ن

 

باغ باران

کنار تو از ميان پيچکها خواهم گذشت

باران را به لب خواهم گرفت

حرف ديگر خواهم زد

و راهم را چنان کج خواهم کرد

که تو و لبانت آن را نشناسند

تا اين که به رود برسيم

آن سو امتداد باران است

باران ريز ودرشت

تمام گلها حتا ياسمن ها را بچين

ميان ماه باغی خواهد بود

از باران

وصدايی که تو می شناسی

من رود را نشانت خواهم داد

31فروردين 85

اروميه - ايران

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: