(نقد کتاب نقل از مجله گيله وا ويژه انديشه و هنر1383)
چيزی به خواب زمين نمانده است، تازه ترين مجموعه شعر اسماعيل يوردشاهيان است. که در 110 صفحه در سه بخش با طرح جلدی بسيار زيبا و جذاب که تصوير گرافيکی دو کره و يا سياره را نشان می دهد و سياره ی کوچک زمين و تن انسان است با سر و صورتی به شکل صفحه ی تلوزيون و يا مانيتور کامپيوتر و با تصوير سنگ شده و در خواب زن و مردی در متن صفحه. اغلب اشعار اين کتاب در بين سال های 82-1380 سروده شده است که بيشتر يک مرحله گذر و عبور است. گذر شاعر از زبان شعری گذشته و رسيدن به زبان و فضای شعری جديدش.
دوره های شعری يوردشاهيان ( اورميا) را با توجه به فضا، زبان و سبک و سياق در هفت مجموعه شعر منتشر شده اش به چهار دوره می توان تقسيم کرد که هرکدام ازاين دوره ها در شعر يوردشاهيان شاخصه های خاص خود را دارند.
1- دوره ی شعرهای عاشقانه و روايی و منظومه های بلند با کلام حماسی که مربوط به دوره اوليه شعر يوردشاهيان است که شاعر هنوز سبک و زبان و انديشه های متفاوت را تجربه می کند.
2- دوره ی شعرهای سياسی و تغزلی روايی که بيشتر تحت تاثير فضای جامعه و انقلاب و شاعران
سپيد گو و حماسه سرا است.
3- دوره ی زبانيت شعر و شعر ناب محض و آغاز دگرديسی زبان و تفکر شاعر و جدايی از زبان و فضای شعر دو دهه پيش از خود.
4- دوره ی گذار و رسيدن به زبان و فضای شعر حسی، مفهومی. (دهه ی هشتاد)
اهميت مجموعه ( چيزی به خواب زمين نمانده است) جدا از مرحله گذار و دگرديسی زبان شاعر در ابعاد چند وجهی آن است. که علاوه بر تفکر اجتماعی و فلسفی نوعی انديشه و عشق در لابه لای سطر به سطر تمام شعرهای آن موج می خورد. با بيانی از حس های ناگفته ی آدمی در سبک و ريتمی که يوردشاهيان آن را حس مفهومی می خواند که در حقيقت می توان گفت آميزه ای از رمانتيسم و سمبوليسم متحول شده در شکل و بيانی جديد است و مهم ترين وجه شعرهای اين کتاب زبان ساده و شسته و صيقل يافته و صميمی آن ها است و از اين جهت می توان گفت مجموعه شعر ( چيزی به خواب زمين نمانده است) آغاز ديگری برای يوردشاهيان و حادثه بسيار مهمی برای شعر امروز ايران است .
شعرهای آغازين کتاب نوعی گسست از زبان گذشته و ارجاع حس و انديشه ی آدمی به عشق، جهان و زمين که اينک در نگاه و زبان شاعر شکل و تنيت زنی را يافته تا عاشقانه ترين شعرها را با اندوهی از عشق و مرگ او بسرايد و از رنج و وحشت خواب بگويد و اين ترس از خواب يا بهتر است بگويم از مرگ نمادين هستی است.
کتاب همان طور که قبلا ذکر کردم در سه بخش ( خواب زمين)، (و عشق)، ( با من از نرگس ها بگو) تنظيم شده است. بخش اول که همانا در بيان مرگ زمين و عشق و هستی آدمی است و از همان شعر سرآغاز اين بيان و مفهوم دريافت می شود به خصوص از شعر ( چيزی به خواب زمين نمانده است) که نام کتاب هم از آن گرفته شده است. اين شعر توصيف حقيقت تلخ زندگی و بيگانگی و بيهودگی حاکم بر جامعه بشری است. که طنز تلخی را هم در دورنمايه اش دارد.
نگاهش سبزه و آب است
کنار درختی بی تنه شايد
برگ هايش را می چينند
می گويد چيزی به مرگ عشق نمانده است
چه کرده ايم که زمين به خواب می رود
....
خسته می رود
با صدای برگ ها
از ميان دودها
کاغذها
آتش ها
تنش مثل سايه است
من استخوان هايش را می شمارم
( از شعر چيزی به خواب ...)
و همين فکر بيگانيگی؛ و گم شدگی و غريبی در شعرهای ديگر نيز تکرار و به صورت موجز بيان می شود.
- ( و در اين شعر)
می پرسم:
کنار هم می نشينيم
کسی او را نديده است.
همديگر را نگاه می کنيم
من از کنار در می آيم
اما همه چيز گم شده است
از کنار گلدسته آبی، زرد، بنفش
دستت کجاست
باد می گذرد
لبت چه می گويد
باران می بارد
کلماتی که ناآشناست
و اندوه های من
(شعر روز)
(از شعر بازگشت)
و تلخ تر از همه نخستين نگاه را که نوعی اشاره به تولد است با گريه پيوند می زند و واپسين نگاه را
نيز همين طور.
نخستين نگاهم به جهان گريه بود
هوايی سرد –
که در گلو شکست
........
و... واپسين نگاهم
( شعر نخستين نگاه)
شعر يوردشاهيان با وجود دگرگونی فاحش در زبان و فضا و ساختمان شعری اما هم چنان تصوير، حسی و آهنگين از موسيقی طبيعی درونی متن است و حس مفهومی تاثير گذرا را شاعر رمز حيات روح وجود شعر و شايد بهتر است بگوييم هستی و حقيقت شناسايی شعر می داند و از اين لحاظ به حسی مفهومی بودن شعر سخت معتقد و معترف است و اين تاييد و تاکيد بر شعر مفهومی حسی را در (فکری ديگر) مقدمه بسيار تحليل و فلسفی و تاريخی مجموعه شعر ( در ويرانی صبح) و در کتاب تازه اش ( مبانی حسی زبان و شعر) و کلاس های درسش در عصر روزهای سه شنبه هر هفته که مملو از دانشجويان و علاقمندان است.
در (بحث ذهن و زبان مفهوم های حسی و تفکر و شناخت) به روشنی اعلام کرده است و مکتب شعری اوست که حال با مبانی فکری فلسفيش مبدل به مکتب اورميا شده است. چرا که حلقه شاعران و نويسندگان و انديشه ورزان اورميه براين مبانی شکل گرفته است. البته نمی توان با خوانش بريده هايی از يک و يا چند شعر به آن حس مفهومی دست يافت، بايد تمام متن شعر را خواند که هر شعر حس مفهومی خاص خود را دارد اما پيوسته با کل حس مفهومی کتاب است و در جريان اين خوانش است که هر چه به شعرهای بخش سوم و پايانی کتاب ( چيزی به خواب زمين نمانده است) نزديک می شويم. زبان شعر يوردشاهيان دگرگون و آن تغيير و دگرديسی عميق را در تمام ابعاد نشان می دهد و به درخشانترين و متکامل ترين شعرهای اين کتاب و يوردشاهيان می رسيم که از آن جمله می توان به شعرهای .. من و تو، دلشوره ی روزهای نيامده، بامن از نرگس ها بگو، پنجره، پروانه، تنهايی، دلتنگی، پرسش، آه زمين و ... اشاره نمود که شعر جريان سيال و روانی است از واژگان که جريان دارد و آدمی را در فضای اثيری و حسی مفهومی ناب و مطلق تسخير نموده و با خود می برد. برای نمونه:
....
اکنون تو دستمالی سبز
از برگ ها دارای
و من بدرقه پائيز را
و تنهايی خانه را
که زمستانش با نخستين برف آغاز شود
( از شعر من و تو)
و يا
می گفتی
نگاه می کردی
و من در لابه لای اندوه تنهايی اين جهان خسته
محو می شدم
(از شعر فاصله)
و يا اين نمونه که نوعی از بازی زبانی را در درون دارد
گاه فکر می کنم
همين قدر کافی است
تو را خانه ای و سفيد مويی و تنهايی
مرا اين قدم های ناگزير
که به تنهايی می برد
تنهايی از کدام راه رفته
و راه کی به پايان قدم های می رسد
(از شعر تنهايی)
پايان بخش مجموعه شعر ( چيزی به خواب زمين نمانده است) شعر زيبای آه زمين است که می توان گفت منظومه ی حماسی تراژيکی است در بيان سرگذشت جامعه ما و دردهای ما و گذار نسل ها و گفتگوی ما با گذشتگان و اجداد و نياکانمان که هميشه دزدانه نگاه می کردند. با سيبی سرخ در دست و لبخند بر لب با حسرت های واخورده در دل و جهان چه بيهوده تمام می شد- اکنون ما مانده ايم با تمام رنج ها و بار سنگين مسئوليت ها تاريخی که همه رهگذريم و در حال عبور
و راه گشوده شد در من
و من در راه، راه شدم
و راه همه حسرت و
آه و
نمک و
عرق و
تاول بود
شعر جريان روايت، گفتگو، صدای اشيا و افراد و عناصر طبيعت و جامعه و تاريخ است و در جريان سيال حرکت واژگان همه چيز در حرکت و صدا هستند، گاه شاعر به جای ما صحبت می کند.
گاه ما و گاه آب ها – اسب ها- و ... در نهايت شعر مبدل به متنی چند صدايی سيال و جاری در موسيقی جاری از صدای واژگان می شود.
زنی گيسو می شست بر آب
قامتش آب را به صافی می خواند
پستانهايش دريا را شير می داد
و مردی در حسرت بلور ترانه ای
دزدانه نگاه می کرد
...
...
و شما دزدانه نگاه کرده، آه می کشيديد
با سيبی سرخ در دست
لبخند بر لب
نگاهتان بوسه و شراب بود
(از شعر آه زمين)
و اين نگاه کردن – نگاه حسرت و غفلت تاريخی ما است در طول زمان روزگار، به روزگاران
سر آغاز
دم غروب بود –
ساز زن کنار آبادی نشست .
زمزمه ای کرد
حرفی گفت
زخمه غمی
بر تار غروب نواخت
پرنده گفت :
چرا آوازش بر نمی آید
باد گفت :
صدایش شکسته است
چیزی به خواب زمین نمانده است
چیزی به خواب زمین نمانده است
باران شکسته می بارد
و اندوههای قطعه ، قطعه شده
در د ستهای خستگی
مانند چیزی در خاک
یا ذره هایی از هیچ
درون چشمها برق می زند .
زنی می گذرد
با دستمالی از اشک
و توری ازمه و برگ دردست
نگاهش سبزه و آب است
کنار درختی بی تنه ، شاید
برگهایش را می چیند
می گوید :
چیزی به مرگ عشق نمانده است
چه کرده ایم که زمین به خواب می رود
فقط سکوت است
سکوت است
سکوت
خسته می رود
با صدای برگها
ازمیان دودها
کاغذ ها
آتشها
تنش مثل سایه است
من استخوانهایش را می شمارم
که در گذر بادی سرد
تکه ، تکه می شوند
من زرد برگهایش را می پویم
که در گردش بادی سرد
ویلان می چرخند
من اشکهایش را می بینم
که بارانی شکسته است
و در ویرانی جهان
سراغ تو ها
او ها
شماها
می گردم
من اشکهایم را می یابم
من وتو
تنهایی معنی دو کلمه بود
من تو
آن گونه که این ابر سیاه زمستان را معنی می کند
تمام سفیدی برف
از یاد درختان کوچه خواهد رفت
نمی توان همیشه امید وار بود
که فصلی دیگر در راه باشد
بها را بی باران گذراندیم
تابستان معنی دلزدگی بود .
پاییز سرخ و زرد
دم خانه نشست
سازی زد –
که باد ترانه اش را از درختان دزدیده بود
و برگها را بدرقه می کرد
می گفت هوايی سرد در راه است
و سفر
اکنون تو دستمالی سبز از برگها داری
من بدرقه ی پاییز را
و تنهایی خانه را
که زمستانش با نخستین برف آغاز می شود
زمستان را حوصله کن
شاید به شادی خنده هایت
پشتش را شکستيم
تنهایی را معنی دیگر دادیم
من و تو بهاریم
اگر بمانیم
ارومیه – ایران
7/8/81
بازگشت
صبح در فروگاه هیچ کس نبود
و اکنون در این خیابان باریک –
که صدای پای مرا تکرار می کند
هیچ کس نیست
به خانه می روم
گلدسته ای آبی ، زرد ، بنفش
کنار در هست
بوی روزهای انتظار را دارد
روزها ی گذشته را
از کنار در
با چراغی روشن
و کلماتی که آواز دلت را می نوازند
بر می گردم .
می گذرم از میان کوچه ها
خانه های پوشیده از عطر یاسمن و یا س
بالبی پرسان
اماآشنایی نیست
آشنا نیستم
کسی یادم نمیکند
می پرسم :
کسی او را ندیده است ؟
من از کنار در می آیم
از گلدسته ای آبی ، زرد ، و بنفش
باد می گذرد
باران می بارد
و اندوه من
ارومیه –ایران
27/6/81
پروانه
صبح بود
پروانهای نشست کنار گل
گفتم این ،
شاید پروانه کودکی من باشد
پروانه برخاست
سبک
چرخان
بال زنان
رفت و
رفت
شد آن زنی –
که عشق را در دل من می سرود
نسیم گذشت با هزار پرچیده در دست
و زخمهایی از بوسه های شرم
بر لب
که در کشاکش خواستنها
نگاهها
آهها
از لا به لای بلور دغدغه ها
عبور داده بود
یا می داد
یا می خواست بدهد .
هوا غروب شد
کس نیامد
پروانه رفته بود .
ارومیه – ایران
3/2/80
تنهایی
نمی دانم هیچ برایت گفته اند
در این همه سال چگونه گشته ای
تار مویی
گودی گونه ای
سویه نگاهی
که اکنون به سفیدی رسیده اند
بهار که دیگر نمی گذرد از این خانه
تو با بهار گذشته ای
حرفی نمی زنی ؟
شاید نمی توانی
گاه فکر میکنم
همین قدر کافی ست
تو را خانه ای سفید مویی و تنهایی
مرا این قدمها ناگریز
که به تنهایی میبرد
تنهایی از کدام راه رفته ؟
و راه به پایان قدمها می رسد؟
ارومیه – ایران
20/6/80
دلتنگی
می خواهم بر گردم . نمی توانی-
آنکه از یادها رفته
یاد تو است .
می خواهم بر گردم
صدایت کنم
کنار هر کوچه ، هر خانه
صدایت را بشنوم
مه ، نمی توان
آن که سالهاست رفته
صدای قدمهایش را با خود برده
شاید هم به شهری رفته
که از خاطرش نمی گذرد
می دانم اما می خواهم بر گردم
دلم را دوباره بازیابم
اسمم را
نامت را
خاطره ات
که یک روز غروب
میان ایستگاهها و قطارها گم شد .
باران می بارد
خاطره است که می گزرد
رهگذری سیگار می کشد .
سیون – سویس
12/2/81
آه زمین
یک روز صبح
آه زمین را شنیدم من
که از پله ای دریا می گذشت
وقتی تمامی نگاها در هراسی نا خواسته می سوخت
یک روز صبح
آه زمین را در دلم یافتم من
که در سازی بیهوده می زد
وقتی تمامی سرودها در دلم آواز می شد
یک روز صبح
چشمهایی خیره دیدم من
که از هر سو نگاه می کردند .
و نگاهشان همه ، شرم و درد و زخم بود
کسی از دور گذشت
کسی میان پله های صبح "آواز خواند
کسی نگاه کرد
و نگاهش ، نگاه شما بود
شما ای اجداد مغموم من –
که در سایه دیوارها
از پشت سالها و قرنها
دزدانه نگاه می کردید
نگاهتان همه اندوه و شرم و زخم بود .
من هراسیده از نگاه شما
تاول زخمی سوخته را
عبور دادم از پوست روز
و کنار نمک و شن
به راهی پا نهادم
که سکوت کوه را
ارتفاع آب را می سرود
و راه گشود در من
و من در راه ، راه شدم
و راه همه حسرت و
آه و
نمک و
عرق و
تاول بود
و پا ، که در سنگلاخ آب و نمک فرسود
و در انتها چیزی بر نیامد
جز قفل دری بسته
به علف و شن –
و آه و درد
ترانه ای خوانده می شد
شما ترانه می خواندید
آه زمین را می سرودید
و در سینه هایتان –
انبوه ترنه بود .
وقتی اندوه بر زبان خسته تان می نشست
واژه ها در هرم حسرتها می سوخت
زبان لکنت می یافت
و شما دزدانه نگاه می کردید
و نگاهتان سرد و پر از درد و زخم بود .
نوزادی زیر برگها و تپه های نمک
به دنیا آمد
نوزادی آبی
از مادری سبز
که روح شاد دریا بود
نوزادی از جنس بلور نک
از جنس عشق
از آه برگ
که بر سالها نیامده
باید سرود عشق را می سرود
و شما نگاه می کردید
زنی گیسو می شست بر آب
قامتش آب را به صافی می خواند
پستانهایش دریا را شیر می داد
و مردی در حسرت بلور ترانه ای
دزدانه نگاه می کرد
و نگاهش بوسه و شراب بود
و شما دزدانه نگاه كرده و آه مي كشيديد.
بادبانها و قايقها مي لرزيدند
فردا محو مي شد
و اميد بودن با عشقي روشن
در سردي زمين
تحمل دريا مي خواست
تحمل انسان را
و شما دزدانه نگاه مي كرديد
نگاهتان سرد و منجمد بود.
من از كنار كره اسبي گذشتم
كه كوه را صدا ميزد
ماديانهاي دنيا را آبستن مي خواست
و بادها را عاشق
آه جهان چه بي دريغ مي فرسود
اي اجداد تباه شده تاريخي زمين من
كه كلامتان در دهانتان خاك شد
چه كسي آه شما را با چاه گفت
چه كسي ترانه لب شما را بر آب نوشت
چه كسي حسرت نگاهتان را با ابر سرود
چه كسي باد را خبر كرد
كه شما آن گونه سرد و منجمد نگاه كرديد
و نگاهتان همه اندوه و شرم و زخم بود
كسي گذشت
كسي استخوانهايتان را ميان آب و نمك شمرد
كسي به درد گفت :
اينان سوخته دروغ ديروزند
و دروغ فردا
چندي گذشت
قفلي بر لب هر در زنگار بسته
ترانه ساز كرد
درها گشوده شدند
آوارگان آمدند
آوارگان هر روز اين شهر هاي خسته جهان
آسمان خاكستر شد
كوه از خستگي فرسود
راه ، ارتفاع گرفت
نوزادي ميان برگ و دست
خستگي زمين را ديد
عشق را ميان لبها تكرار كرد
نوزادی كه من بودم و بر خستگي جهان نشستم
و كنار راهها
شهر ها
خانه ها
عشق را دوباره آواز دادم
از حسرتي گفتم
كه سينه ام را فرسود
سينه هايتان را سوزاند
دلهايتان را زخم زد
و شما دزدانه نگاه كرديد
با سيبي سرخ در دست
لبخند بر لب
نگاهتان بوسه و شراب بود
و عشق از نگاهتان سر گرفت
موج ، موج بر آمد
در تنيت زني
كه از پله هاي دريا گذشت
از پله هاي آب و موج
و تمامي زنانگي دريا به وجد خواند
به لبخندي كه بر آب نشست
و دست گشود بر افقي دور
كه نگاه را گم مي كرد
زان پس دختران گذشتند
با سبدي سيب و سبزه و انار
شالي آبي بر سر
كوزه آبي بر دوش
و كليد نقره اي در دست
و نگاهي كه سينه ها زخم مي زد
دلها را مي گشود
مرداني گذشتند
با پيراهني هايي آبي
سينه هايي ستبر
دستاني پر توان
و نگاهي از خواهش و عشق
و زمين جريان عشق را باز يافت
و انسان زبان عشق را
و شما دزدانه نگاه مي كرديد
و نگاهتان بوسه و شراب بود .
چراغها مي سوختند
خانه روشن از عشق بودند
و پنجره ها تپش پيوند را داشتند
و من آه زمين را مي سرودم
از عشقي
كه دلم مي سوخت
يك روز صبح
كه آه زمين را شنيدم من
نظرات