اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

مسافر باغ سيب

بر درشکه اش نشسته، می راند. جاده باريک بود و ناهموار و دشت پهناور و سر سبز و پر درخت. اسبش پير بود اما بلند بالا و قوی، راه را خوب می شناخت.

بر بالا درشکه اش سايه بانی با قوس هلالی ساخته بود از پارچه ای ضخيم سفيد رنگ که به شکل و مثل کجاوه می ماند و تمام دارايی، اشياء و لوازمش را در آنها نهاده بود. می توان گفت در دنيا تنها کس و رفيقش اسبش و تنها خانه و مُلک و مکانش همين درشکه بود. با آن کار و سفر می کرد. در آن

می خوابيد، غذا می خورد و شب و روز را

می گذراند و حال در لحظه های طلوع صبح به سوی

بی انتهای دشت می راند. به شهری که در افق دور دشت بود و نامش را نمی دانست. تنها ناراحتی و دغدغه اش زنی بود که بعد از سالها مسافر و همراهش شده و اينک درون درشکه خوابيده بود و آرامش و تنهايی او را به هم زده بود.

زن را شامگاه روز قبل وسط جاده ديد که ايستاده و کمک می خواست. به ياد نداشت که نبود در طول سالها سفر کسی را در اين راه ديده و سوار کرده باشد. زن نخستين و تنها کسی بود که ديده و ناگزير سوارش کرده بود. زن که سوار شد هر چه پرسيد چيزی نگفت به هيچ يک از پرسشهای او پاسخ نداد. نگاهش، رنگ رخساره اش، قيافه و تيپ و وجودش فرق داشت طور ديگری بود. گويی کسی، موجودی از جايی ديگر است. کنار او که نشست ساعتی خاموش و ساکت در خودش فرو رفت و بعد از ساعتی، لحظه ها او را و دشت و جاده و بی انتهايی افق دور را نگاه کرد. نگاه هايش غريب بودند و بعد بی آنکه چيزی بگويد. رفت و خوابيد و اکنون منتظر بود که بيدار شود. می خواست قصه و مقصد او را بداند. اما اگر نمی گفت چه؟ همين طور در اين خيال بود و می راند که باران شروع به باريدن کرد. آن هم چه سيل آسا. وسط دشت در آن لحظه های اول صبح. هنوز مسافتی نرفته بودند. شب را ناگزير بيرون خوابيده بود و تمام تنش درد می کرد. تار بلند قطرات باران در هوای صبح، جلو ديده اش را تار کرده بود. اسبش هم ناراحت بود. نمی دانست چه بايد بکند. درشکه را به کنار جاده کشيد و پايين جاده کنار جويباری نزديک درخت بيد پير کم شاخه ای نگهداشت. پايين آمد. پيشانی اسبش را بوسيد. تيمارش کرد و بعد عنانش را به درخت بست و پارچه ای بلند و پهن بر رويش کشيد که سردش نشود و خودش بالا رفت و در ارابه نشست و در زير چادر ارابه پناه گرفت. طوری که فقط تنها پاهايش که از ارابه آويزان بودند از زير سايه بان ارابه بيرون ماندند و روی آنها را هم با پتو پوشاند.

نگاهی به زن کرد. زن که از صدای رعد و توفان باد و توقف درشکه بيدار شده بود خواب آلود و غريب نگاهی به او کرد و پرسيد:

- کجا هستيم. چه اتفاقی افتاده؟

- وسط راه، باران است و سيلاب و توفان

- ايستاده ايم؟

- بله نمی توانستيم پيش برويم. تا قطع شدن باران منتظر می مانيم.

- کی قطع می شود؟

- نمی دانم هر وقت که بخواهد

- پس خدا کند که الان قطع نشود

- خدا کند.

- کجا می رويم؟

- انتهای جاده، ديروز هم پرسيده بودی

- خاطرم نيست

- خاطر هيچ کس جمع نيست، گرسنه ات است چيزی ميل داری؟

- نه. می خواهم سيب بخورم. پنج عدد سيب سرخ و سبز دارم اگر بخواهی تو هم می توانی بخوری.

- سيب؟ بله من هم ميل دارم.

زن از کيفش سيبی درآورد و به او داد و خودش هم سيبی برداشت گازی زد و از درشکه پايين رفت. پرسيد:

- در اين باران کجا می روی؟

- هيچ جا. می خواهم باران تمام تنم را بشويد.

بالا بلند بود. قامتی باريک و ظريف داشت. با شکم و تهيگاهی گود و سينه های کوچک اما بر جسته. صورتی نسبتا گرد با ابروان کشيده. چشمانی سبز به رنگ برگ و پيشانی بلند و موهايی به رنگ طلا. گويی کس و وجود ديگری بود از مکان ديگری. فرشته، نه، شايد هم فرشته. عطر نرم و لطيفی در تنش بود که هوای درشکه و فضای اطراف را انباشته بود. ميان باران نزديک درخت بيد. دست گشاده

می چرخيد و می پريد و می رقصيد و به صدای بلند می خنديد. کمی بعد او را صدا زد و گفت:

- تو از باران می ترسی؟

- نه

- پس چرا نمی آيی. باران تو را هم بشويد.

حقيقت اين بود که مدتها بود که احتياج به حمام و شستشو داشت و اما هنوز به چشمه و برکه آبی نرسيده بود. قصد داشت هر جا که چشمه آبی يافت توقف کند و يا در مقصد حمام بگيرد. از ارابه پايين آمد پيراهنش را درآورد زير سيلاب باران کنار زن ايستاد. زن گفت:

- بچرخ

دست گشود و شروع به چرخيدن کرد. زن می خنديد و می رقصيد. او هم همينطور، سيلاب باران سرو تن تمام وجودشان را می شست و پاک می کرد. رخوت از تنش رفته بود احساس شادی و سرزندگی می کرد. نگاه به زن داشت و لبخندها و نگاه های زيبای او. باران که بند آمد زن نگاهی به او و بعد به آسمان کرد و گفت:

- تميز شديم

از صندوقچه اش که در گوشه درشکه نهاده بود حوله ای نو وتميزی برداشت داد به زن. زن خود را خشک کرد و به او بازگرداند. حوله بوی شکوفه سيب گرفته بود. او هم خود را خشک بعد از صندوقچه پيراهن و شلوار تميزی برداشت و پوشيد و به زن گفت:

- پيراهنت خيس شده. اگر بخواهی می توانم پيراهن تازه و تميزی به تو بدهم و بعد پيراهن تازه اش را که به رنگ آبی آسمان بود از صندوقچه در آورد و به طرف زن گرفت

زن گفت: متشکرم. خودم دارم و از کيفش پيراهنی سفيد با شکوفه های سيب در آورد و رفت زير درخت بيد پيراهن خيسش را که به تنش چسبيده بود درآورد. تنش سفيد و موزون و شکيل چون مرمر تراشيده بود. پيراهن سفيد با گلهای سيب را پوشيده آمد در درشکه کنار او نشست موهايش هنوز خيس بودند. چشمانش از شادی و اميد می خنديدند. چيزی در درونشان بود که نمی شد درست معنی کرد. مگر گفت که عشق بود. درشکه راه افتاد. اسب هم بعد از شستشو در باران احساس تازگی و قدرت و سرزندگی می کرد. بخار باران را تو می برد و سربلند می کرد و شيهه می کشيد.

به زن گفت:

- ديروز نخواستم بپرسم. شامگاه بود و هوا تيره و تاريک و تو خسته بودی وقتی درشکه را نگهداشتم بالا آمدی، حرفی نزدی و رفتی خوابيدی.

- تو چی؟ تمام شب را راه آمدی؟

- نه من هم کمی بعد نگهداشتم و بيرون آتش افروختم، چيزی خوردم و خوابيدم و صبح زود راه افتادم. خوب حالا بگو کی هستی؟ از کجا می آيی؟ کجا می روی ؟

زن نگاهی به چشمان او انداخت خنديد و گفت:

- مثل تو مسافرم

- مسافر!؟

- بله مسافر

- پرسيدم از کجا می آيی؟ کجا می روی؟ کسانت کجايند؟

- از باغ سيب می آيم به باغ سيب می روم. کسانم آنجا هستند.

- باغ سيب؟

- بله باغ سيب. اما بگو تو از کجا می آيی. کجا می روي؟

- من!؟ من همين طور در راهم

- همه در راهند.

- به انتهای جاده می روم. اما نمی دانم کجاست.

- هيچ کس نمی داند مگر انتخاب کند.

- کجا را ؟

- هر جا را

نگاه و کلام زن مملو از دوستی و عشق بود. آفتاب بالا آمده بود و بخار برخواسته از گرمای نور آفتاب چون غبار مه سطح جاده را در تمام پهنه دشت پوشانده بود. اسب شيهه می کشيد و ارابه را از ميان بخار عبور می داد و به سوی انتهای جاده می راند. صدای خنده در ميان دشت می پيچيد. سرخوش و سرحال می راند و حرف می زد. از اميدها و آرزوها و خوشيها می گفت و شاد می خنديد. بوی نم باران را در درونش حس می کرد. به طرف زن برگشت که چيزی بپرسد ديد زن نيست يکه خورد. با عجله عنان اسب را کشيد و درشکه را نگه داشت درون درشکه و اطراف را گشت و نگاه کرد. زن نبود فقط سيب سبز و سرخی کنارش بود و پيراهنی سفيد با گلهای سرخ و سفيد سيب. از درشکه پايين پريد. نگران و ناراحت اطراف را نگاه کرد. زن نبود. چند صد متر به طرف عقب از راهی که آمده بود دويد. تمام طول و اطراف جاده را به دقت نگاه کرد، زن نبود. برگشت لحظه ها کنار درشکه ايستاد. اطراف را نگران و جستجو گرانه نگاه کرد اما بی ثمر بود. ناگزير در درشکه نشست و راه افتاد. جاده باريک بود و ناهموار و پوشيده از غبار.

شامگاه در افقی دور کمی به شهر مانده درشکه به جاده فرعی پيچيد و به باغ سيب رفت.

18/12/83

اورميه _ ايران

 

من کس ديگری بودم

اول صبح روزی که بعد از ده روز به دانشکده برگشته و در کلاس درس حاضر شدم همه می گفتند:

- چقدر عوض شده ای

نمی توانستم باور کنم. نه من عوض نشده ام، در طول ده روز که آدم عوض نمی شود. در پاسخ هر يک از دوستان و هـم دانشکده ايـها که مـرا می ديـد و مـی گفت کـه چقدر

عوض شده ای؟ می گفتم:

- نه من عوض نشده ام. تغيير هم نـکرده ام. همـان هستم که بودم. حالم هم خيلی خوب است.

ولی اظهار نظرها، تعجب ها وهمدلی ها وشگفت زدگی ها هم چنان ادامه داشت. نمی توانستم توی چشمهای آنها نگاه کنم. کم کم دچار ترديد و شک شدم با خود گفتم:

- نکند چيزی شده و يا اتفاقی افتاده و من عوض شده ام اما خودم نمی دانم.

از کلاس درس بيرون آمده و به دستشويی رفتم. در آيينه ی بزرگ و سرتاسری دستشويی خودم را به دقت نگاه و وارسی کردم. نه من همان بودم. نه چاق شده بودم و نه لاغر، شکل و قيافه و هيکلم هم همان بود نه موهای سرم ريخته بود و نه ريش و سبيل گذاشته بودم که قيافه ام تغيير بکند و نه چشمانم ضعيف و عينکی شده بود من همان بودم مثل گذشته. اما همه چرا اين را می گفتند. تيپ و قيافه ام که همان بود صحبت و رفتارم هم همان اما آنها چرا اين را می گفتند؟

مدتها همين طور در آيينه بزرگ بالای دستشويی به دقت اما با ترديد خود را نگاه کردم نه، من عوض نشده ام. همه اشتباه می کنند من همان هستم. بعد از لحظه ها از دستشويی بيرون آمـده کمی در راهـرو قـدم زده و بـعد بـه کلاس برگشتم.

استـاد درس زبـان شناسی کـه دوشيزه ای زيبا روی بود به دليل علاقه من به مبحث فلسفه زبان و هنر و شعر و ادبيات مرا بيشتر از ديگر دانشجويان می شناخت. تا وارد کلاس شدم درس را قطع کرد و متعجب نگاه مهربان و عميقش را در نگاه مات و بی رنگ من دوخت و گفت:

- تو چقدر عوض شده ای؟

دم در کلاس همانطور حيرت زده ماندم. اضطراب و نگرانی و تشويش مرا فهميد. نزديک تر آمد و با دلسوزی و مهربانی گفت:

- ناراحت نشو عوض شدن که چيز بدی نيست. اين وضع برای همه پيش می آيد عادت می کنی. بفرما بنشين و زياد فکر نکن.

رفتم در رديف سوم نزديک پنجره در صندلی کنار همکلاسيم دختری که خيلی دوستش داشتم نشستم. گفتم دوستش داشتم. بايد بگويم يک سال پيش در روز اول هفته دوم شروع سال تحصيلی دانشکده وقتی او را هم گروه و رشته خود در کلاس درس کنارم ديدم دلباخته و عاشقش شدم و بايد اقرار کنم که تا چند هفته آرامش و قرار خود را از دست داده بودم. شب ها خواب نداشتم و به او، فقط به او فکر می کردم. اما حالا که کنار او می نشستم ديگر چنان احساسی نـداشتم. دل و نگـاهم سرد شده، زبـانم از گفتـن بازمانده بود و او نگاه حيرت زده و نگران و پر از سئوالش را توی نگاه و صورت سرد و بی تفاوت و شايد هم بی رنگ و بی روح من دوخته بود و با حيرت و دلسوزی نگاه می کرد، می توان گفت ناراحت و غمگين هم بود.

استاد مشغول درس دادن شد و او نگاهش را به تخته سياه و دهان و کلام استاد دوخت. اما حواس من به درس نبود. هيچ چيز نمی فهميدم. چه روی داده بود؟ چرا من عوض شده بودم؟ من که خود قبول نداشتم. اما آنها اين را می گفتند. نه يکی نه دو تا، بلکه همه، کمی که گذشت از او پرسيدم:

- تو هم چنين فکر می کنی؟ به عقيده تو راست می گويند واقعا من عوض شده ام.

نگاهش را از نگاهم گرفت و با کمی ترديد و شرم گفت:

- فکر می کنم درست می گويند.

گفتم:

- اما من چنين احساسی ندارم و فکر نمی کنم تغيير کرده يا عوض شده باشم. در آيينه هم که خودم را دقيق نگاه کردم همان هستم که بودم.

گفت:

- ولی به نظر من تغيير کرده ای.

بعد دستش را روی دستم گذاشت و برای همدلی فشرد وگفت:

- همه عوض می شوند، خوب پيش می آيد زياد فکر نکن بهتراست که حواست به درس باشد.

اما حواس من به درس نبود. استاد مشغول درس دادن بود و من هيچ چيز از بحث او نمی فهميدم. فقط نگاه و دلم در صورت و زبان او بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ به صورت هم کلاسيم دختری که تا چند روز پيش دوستش داشتم و عاشقش بودم و مثل هميشه دستش توی دست من بود نگاه کردم نگاهش به دهان استاد و تمام حواسش به درس بود ساعت درس که سپری شد کيف و دفتر و کتابم را برداشتم و بی آنکه چيزی بگويم از زير طيف نگاه پر از پرسش و حيران او و نگاه ديگر همکلاسي ها گذشتم شايد هم هيچ نگاهی به من نبود و من چنين فکر می کردم . عجله داشتم از راهرو گذشته از ساختمان دانشکده بيرون آمدم. 

می خواستم با خودم تنها باشم. مغزم ديگر چيزی نمی گفت. اصلا مغز و فکرم کار نمی کرد. هر چه و هر فکر و حس و تصويری که بود، تکرار، تکراربود. با خود گفتم بله اتفاقی افتاده، اتفاقی که نمی توانم آن را توجيه بکنم. بايد يک جور خودم را پيدا کنم.

- پيدا!؟ مگر خودم نيستم. نه هستم. نه نيستم. چه شده؟ نمی دانم.

کنار شير آب محوطه چمن می ايستم. هوا سرد است. اما گُر گرفته و احساس گرما می کنم. عرق کرده ام. صورتم را با آب سرد بهتر است بگويم يخ می شويم. تا تازه شوم. سرم را بلند می کنم. کسی در اطراف نيست جز چند دانشجوی دختر و پسر که روی پله های ورودی دانشکده ايستاده مشغول صحبت هستند. چند بار نفس عميق می کشم. بايد خودم را پيدا بکنم. زير درختان بلند خيابان باريک و اصلی دانشکده راه می افتم تا چند وقت پيش هميشه وقتی زير درختان اين خيابان قدم می زدم شور و احساس ديگری داشتم. حسی مملو از عاطفه و حضور ذهن برای دريافت و حس اشياء مرا در بر می گرفت. نوعی رابطه با همه چيز با درختها، برگها برقرار می کردم. اما حالا ديگر درختان را نمی بينم و اگر هم ببينم هيچ رابطه ای حسی با آنها ندارم. نگاه می کنم. آسمان بالای درختان ابری است ابرها چه پايين آمده اند. آسمان چه کوتاه است؟. راه می افتم بايد کاری بکنم، جايی بروم، می خواهم خودم را پيدا بکنم. سوار اتوبوس می شوم و از شيشه پنجره اتوبوس چشم به بيرون می دوزم. دقايقی بعد اتوبوس راه می افتد. اکثر مسافران اتوبوس دانشجوها هستند. سرو صدا و گفتگو و خنده و شوخی آنها فضای اتوبوس را انباشته است . به غير از مـن و چند مسـافر زن و مرد ديـگر همه مشغول گفتگو هستند. سرم را به شيشه اتوبوس تکيه داده و چشم به بيرون می دوزم. نمی خواهم به هيچ چيز فکر کنم و نمی خواهم بفهمم که لحظه ها و دقايق چطور می گذرند. نزديک پل بزرگ رودخانه که شهر را دو نيمه کرده از اتوبوس پياده می شوم در خيابان سر سبز حاشيه رودخانه که در طول و امتداد رودخانه کشيده شده و محل خوبی برای وقت نه روز کُشی است راه می افتم. چند مرد روی ديوار سنگ چين کنار رودخانه نشسته قلاب ماهيگيری بر آب انداخته با صبوری اما اشتياق چشم به حرکت چوب پنبه روی آب قلاب دارند. با صيد ماهی و کشتن آن در حقيقت تفريح می کنند.کمی بالاترمردان شانس وبخت نشسته اند با قفس های رنگی و مرغ های عشقی که پاکت شانس را انتخاب می کنند. شانس و فال و خبر از آينده از منقار مرغ عشقی در قفس عجب!

از کيوسک کوچکی که روزنامه و آب نبات و سيگار و چيز های ديگر می فروشد. بسته ای کوچک تخم آفتاب گردان می خرم. می روم روی چمن حاشيه رودخانه زير آفتاب مرده و رنگ پريده و تار پائيزی می نشينم و مثل مردان ديگر تخمه می شکنم و رودخانه و اطراف آن را تماشا می کنم، حال که نمی توانم فکر بکنم، بهتر است خودم را مشغول کرده و اهميت نـدهم اما نمی توانم خيـلی زود از تخمه و از مزه شور آن خسته و سير می شوم. بلند شده پاکت تخمه را به سطل اشغال می اندازم. دلم گرفته است. اگر عوض شده ام و احساسم تغيير کرده و فکر و مغزم ديگر کار نمی کند. پس چرا دلم گرفته است؟ اين غم و دل گرفتگی از چيست؟ شايد دوباره عاشق شده ام و خودم نمی دانم و شايد هم نه، از کنار رودخانه می گذرم به وسط شهر می روم. همانطور بی هدف قدم می زنم ويترين مغازه ها را نگاه می کنم. از يک گالری نقاشی ديدن می کنم.

- يارو خيلی کودن است بعد از قرنها هنوز به رافاييل نرسيده بهتر بود به جای نقاشی عکس می گرفت

- عکس برای چی

- عکس از باغ ها و گلها و آدمها و ... مگر اين ها خود حقيقت نيستند. چه نياز به نقاشی آنها هست.

- اين يک نوع توانايی و هنر است

- هنر آفرينش و نوعی ويران کردن حقيقت و بازسازی دوباره آن و تفسير آن است.

- فلسفه بافی بس است اين ها هنر است. زنده بودن تو هم هنر است

"حرفهای يک زن و مرد ميانسال را می شنوم اما نمی توانم فکر کنـ. بـله بهتره فکر نـکنم. هيچ عاقـلی با خود حرف نمی زند. نمی بينی من عوض شده ام! همه حرف می زنند. تو عاقل پيدا کن، آن بچه ، آن مرد بادبادک فروش و تو، يعنی خودم، بله خودم. دارم، چه می گويم ای بابا ولش کن"

به پايين شهر رسيده ام خيابانهای زيادی را همين طور قدم زنان پيموده ام. ساعت نيمی از ظهر گذشته. سر نبش خيابانی قهوه خانه ای است. بوی ديزی از چند متری در مشام می پيچد. قهوه خانه پر از مشتری است. مشتريهايی که اکثرا کارگران هستند. احساس گرسنگی می کنم. وارد قهوه خانه شده و نزديک پنجره در صندلی خالی کنار ميز سه کارگر می نشينم. اکنون من نيز در اين ميز غذاخوری با آنها سهيم هستم. از وضع لباس پر از لکه های رنگ دو نفر از آنها می توان فهميد که نقاش ساختمان هستند و هر سه با اشتها و ولع مشغول خوردن نهار هستند. بی آن که توجهی به محيط و اطراف خود داشته باشند. فقط هنگام نشستن من سرشان را بلند کرده نگاهی به سر و وضع من انداخته و با تکان سر خوش آمدی گفتند. تا نشستم يکی از کارگران قهوه خانه که مردی ميانسال با روپوش آبی تيره اما چرک بود بی آنکه بپرسد که چه ميل دارم و يا اصلا قصد خوردن نهار را دارم يک بشقاب و کاسه و ليوان و قاشق و چنگال و دو عـدد پياز هــمراه کـمی سبـزی خوردنـی بـا بسته ای نان و ديزی که در ظرفی سفالی قرار داشت روی ميز جلويم چيد و گفت :

- نوش جان

مردی از ميز ديگری که با او شناس بود پرسيد:

- اصغر آقا چطوری؟ اوضاع و احوالت خوبه

پاسخ داد:

- به لطف شما خوبيم، می گذره زندگی همينه کاريش نميشه کرد بايد ساخت.

زندگی همينه ، من هم همينم ، بايد گذراند با ولع شروع به خوردن ديزی می کنم البته مثل آنها با سرو صدا.

کمی از ظهر گذشته است که از قهوه خانه خارج می شوم. باران قطع شده ابرها رفته اند. هوا آفتابی است اما بوی نم و سوز باران با باد ملايمی که می وزد هنوز ادامه دارد. کمی قدم می زنم. احساس خستگی می کنم. بايد به خانه بروم با کمی استراحت و خواب حالم بهتر خواهد شد. من عوض نشده ام من همان هستم. سوار اتوبوس می شوم در رديف وسط در صندلی کنار پنجره می نشينم. سرم را به شيشه اتوبوس چسبانده چشم به بيرون می دوزم. نمی دانم لحظه ها و دقايق چگونه و چطور می گذرند و از صدای خوردن سنگی به شيشه اتوبوس از خواب می پرم.

نمی دانم چه مدت زمان گذشته شايد نزديک يک ساعت. اتوبوس در بلوار کنار پارک بزرگ نزديک دانشگاه و ميدان مرکزی شهر متوقف شده. جماعت زيادی در بيرون در هياهو هستند. پليس ضد شورش همه جا را احاطه کرده و گروه هايی از جوانان را تعقيب می کند. راننده اتوبوس می گويد:

- پياده نشو می گيرنت

ساير مسافرها هم هاج و واج با تعجب نگاهم می کنند، اما نمی دانم چرا پياده می شوم. ميان جمعيت می روم فرياد می زنم شعار می دهم و بی آنکه به معنی شعارها توجه بکنم و بدانم قصدم از اين اعتراض چيست؟ با گروهی که شعار می دهند به طرف ميدان اصلی شهر راه می افتم. چند صد متری نرفته سر چهار راه کاميون پليس می ايستد افراد پليس مجهز به سپر و باتون پياده می شوند. همراه با ديگران شعار می دهم. دختری که عينک دودی به چشم دارد می پرسد تو چرا سنگ نمی زنی؟ می گويم ندارم. بسته ای کاغذ لوله شده را از کيفش درآورده و به دستم می دهد و می گويد

- اين ها را پخش کن.

می پرسم:

- اين ها چه هستند؟

می گويد:

- اعلاميه

می پرسم:

- چه اعلاميه ای؟

می گويد:

- يکيش را نگهدار بعدا می خوانی می فهمی. حالا پخش کن، سوال نکن، فکر هم نکن، پخش کن

و بعد شروع به پخش اعلاميه ميان جمعيت در خيابان و پياده رو می کند. من هم همينطور. پليس می ريزد همه را هر کسی را که شعار می دهد يا در خيابان است به باتون می بندد. اعلاميه ها را تو هوا پرت کرده همراه با ديگران به سمت دانشگاه می دوم. پليس در حال ضرب و شتم همه است. با بلند گو مکرر اعلام می کنند که پراکنده شويد. خود را کنار کشيده به نرده های دانشگاه می چسبم و نگاهم بی هدف ميان جمعيت می گردد اما هيچ آشنايی پيدا نمی کنم جز دختری که اعلاميه پخش می کرد. می بينم پليس کشان کشان می بردش. دستم را بالا می برم و دهانم را باز می کنم که فرياد بزنم. دستی سنگين با ضربه ای شديد بر صورتم می کوبد و از پشت سر يقه ام را می گيرد و می کشد. يکی از افراد پليس است می خواهم که مقاومت کنم و سعی می کنم که از دستش خود را خـلاص کنم تا می ايستم باتونی بر پشتم می نشيند. ضربه به قدری سنگين و دردآور است که طاقتم را می برد.ازرو به زمين می افتم وکشان کشان می برندم و می اندازنم توی کاميون نفر بر پليس مانند تکه گوشتی و يا تنه درختی. چند مشت و لگد هم توسط پليس های توی کاميون نثارم می شود. درد تمام وجودم را دربرگرفته است. با کمک و اشاره يک مامور پير پليس روی صندلی می نشينم. روبرويم، کنارم تعداد زيادی از دستگير شدگان نشسته اند. هيچ کدام را نمی شناسم حتی آن دختری که اعلاميه ها را برای پخش به من داد و حالا در صندلی روبرويم کمی آن طرفتر نشسته است. اما نگاه آنها، نگاه دوستی و آشنايی و تحسين است. به قرارگاه پليس که می رسيم غروب شده است . ما را در انباری کلانتری زندانی می کنند. با حضور چند مامور که با هم حرف نزنيم. حدود ساعت ده شب باز دوباره ما را درکاميون نفربر سوار کرده به زندان موقت پليس می برند. در زندان افسر نگهبان مرد ميانسال خوش سيما و خوش برخوردی است.

"حال خوشی ندارم، گيج و منگ هستم. هنوزنمی دانم و نمی توانم بفهمم که چرا اين جا هستم. من از صبح دچار درد و مشکل ديگری بودم. تـمام روز را در خود غوطه ور

بوده خود را مرورکرده ام. بعد بی آنکه بخواهم وارد جريانی شده ام که هيچ اطلاعی و سرو کاری با آن ندارم و حالا جز آنها هستم و بايد پاسخ دهم ولی چرا؟ نمی دانم."

از افسر نگهبان می پرسم:

- قربان حالا با ما چه خواهند کرد. من چه بايد بکنم تا کی اين جا خواهم ماند؟

نگاهی حاکی از تاسف و دلسوزی به سر و وضع من می اندازد و بعد می گويد:

- معلوم نيست جوان. شما هنوز متهم هستيد نه مجرم جرم شما بايد در دادگاه ثابت شود. البته شايد هم دادگاهی نشده آزاد شوی، هنوز قراری صادر نشده.

- قرار کی صادر ميشه

- فردا و شايد هم يک وقت ديگر

فرمی را پر می کنيم. لباسهايمان را در می آوريم لباس زندان می پوشم. يکی از ماموران به موهای بلند من اشاره می کند و می گويد موی سرشان هم بايد کوتاه شود. افسر نگهبان می گويد:

- حالا نه، شايد فردا و يا چند روز ديگر آزاد شدند.

"در اتاقی کوچک که به آن سلول می گويند زندانی شده ام در آهنی دارد و دريچه ای کوچک در بالای ديوار روبروی در، نزديک سقف استتار شده با ميله های کلفت آهنی و تور سيمی . وسعت سلول فقط به اندازه چند نفر است. به غير از من چهار نفر ديگر هستند. با هيچ يک از آنها آشنا نيستم. پتويی خاکستری تيره داده اند که با آن بخوابيم.در گوشه ای می نشينم و در خود فرو می روم، نمی توانم فکرم را جمع و جور کنم.

- من چرا اين جا هستم. وقتی راننده اتوبوس گفت پياده نشو چرا پياده شدم. چرا به جمعيت پيوستم.آن اعلاميه ها مربوط به چه بودند. چرا آنها را پخش کردم؟ 

نمی توانم به سئوالاتم پاسخ بيابم. فقط می دانم که می خواستم به يک چيزی اعتراض کنم. به وضع موجود به زندگی به هر چه که هست. می خواستم فرياد بکشم به يک شکلی درونم را خالی کنم. خيلی وقت بود که چيزی در درونم گره خورده بود. خسته شده بودم. خسته!؟

بله خسته، از همه چيز، پس آنها که می گفتند عوض شده ای درست بود؟ نمی دانم اما من عوض نشده ام.

تـمام شب فـکرم همين است. نـمی توانم بخوابم. گاه درازمی کشم، گاه می نشينم، مـی انديشم امـا هيـچ پاسخی بـه سئوالاتم پيدا نمی کنم. صبح وقتی به بازجويی می برندم وضعم داغون است. رنگم پريده، چشمهايم پف کرده به اطاق بازجويی که وارد می شوم می گويند:

- بفرما اين هم از آن سوسول های چپ، اما نه نمی تواندچپ باشد از آن سوسولهای ملی گراست ريخت و قيافه ات هـم کـه خيلی داغون است آقا پسر.

می نشينم، به سئوالاتی که می پرسند می نويسم و پاسخ می دهم. تمام جريان را شرح می دهم. از صبح کجابوده ام، کجا رفته ام چـه کـرده ام و ايـن کـه نـا خواسته تصادفی ميان جمعيت گرفتار شده ام .

پاسخ و توضيح های مرا نمی پذيرند، بازجو می گويد:

- چند روز که اين جا ماندی حالت جا می آيد و به همه سئوالات درست پاسخ می دهی .

يک هفته می گذرد دوباره به بازجويی می برندم. باز از پاسخ و جواب های من قانع نمی شوند.

روزها می گذرند از آن چهار نفری که همزمان با من دستگير شده و هم سلول من بودند دو نفرشان آزاد شده اند

و به جای آنها دو نفر ديگر آمده اند. يکی از آنها مرد پيريست که فلسفه می داند و زياد صحبت می کند وديگری جوانی است که صدای خوش و دلنشين دارد. اما من همچنان در انزوای خودم به سر می برم. لاغر و تکيده شده ام از اوضاع و احوال بيرون و از خانواده ام هم هيچ خبری ندارم. بعد از يک ماه باز به بازجويی می برندم. بازجو اين بار مهربان است می گويد:

- آپارتمانت را وارسی کرديم. چيزی نبود. در مورد خانواده ات هم تحقيق کرديم. تو پسر بدی نيستی شعر هم که می گويی. اگر راستش را بگويی که آن ده روز را چرا به دانشگاه نرفته بودی و صبح آن روز چرا کلاس درس و دانشکده را ول کردی و کجا رفتی آزادت می کنم.

می گويم:

- هر آنچه که قبلا گفته ام همه اش صحيح بوده و آن ده روز و آن روز از صبح هم به دنبال سئوالاتم بودم نگاهی به چهره ام و چشمانم می اندازد و می گويد:

- هذيان می گويی پسر، چه سئوالاتی؟

می گويم:

سئوال زندگی، هستی، خيلی چيزهای ديگر، من فـکر می کنم ما احتياج بـه تعريف های تازه داريم حداقل من می خواهم همه چيز را برای خودم تعريف کنم

می گويد:

- دلم برايت می سوزد وگرنه نگهت می داشتم. بهتره عاقل باشی به جای اين فکرها برو به درس و زندگيت بچسب. اين چيزها علامت تغييرهستند. تو داری عوض می شوی اين وضع برای همه پيش می آيد. عادت می کنی.

ورقه تعهدی را می دهـد و من بی تفاوت و بـدون توجـه امضاء می کنم چون برايم اهميت ندارد. می گويد:

- آزادی

ماموری مرا به دفتر زندان قسمت تحويل و ترخيص می برد لباس زندان را درآورده لباس هايم را می پوشم، کيف و کتابها و پول و ديگر اشياء و وسايلم را تحويل می گيرم. از زندان بيرون می آيم. کمی به ظهر مانده هوا سرد است و آفتاب پائيزی ناتوان می تابد. سوار تاکسی شده به منزل برمی گردم. تمام وسايلم کتابها و لباسها همه چيز در آپارتمان کوچکم به هم ريخته و پخش شده است . حوصله و انگيزه فکر کردن را ندارم. می دانم برای چه پخش و پلا شده اند با اکراه دوباره آنها را در سر جايشان قرار می دهم نياز شديد به حمام و خواب دارم.

حمام گرفته. لباسهايم را عوض کرده می خوابم.

صبح روز ديگر وقتی وارد دانشکده می شوم باز ساعت درس استاد زبانشناسی است. به کلاس می روم و بی توجه به نگاه ها در همان جای هميشگي کنار دختری که قبلا دوستش داشتم و عاشقش بودم می نشينم بی آنکه حضور او و ديگران را حس کنم. من کس ديگری بودم.

3/12/83

پيش نويس اوليه پائيز 1355

بازنويسی 1384

 

 

مثل هر روز

مثل هر روز صبح از خانه بيرون آمد. هوا سرد بود و باران آهسته و ريز می باريد. گربه اش همراهش نبود از چند روز پيش رفته هنوز برنگشته بود اوهم دنبالش نگشته و دلواپس هم نشده بود اما حالا دلش برايش تنگ شده بود. آهسته اما بی هدف قدم بر می داشت. انگار يک نوع اجبار بود.

- کجا برم؟

- همين طور مستقيم

- چرا با يد برم؟می تونم نرم. اگر نرم چه کنم. نميشه که همش توی خونه بود.

از کنار درختان بلوط باغ قديمی گذشت. وارد خيابان بزرگ اصلی شد. خيابان خلوت بود و کمتر رهگذری ديده می شد. ايستاد به اطراف نگاه کرد.

- انگار آن دور دورها خبرهائيست چند نفر با هم دعوا و بگو مگو دارند.

- نه بابا کارگرهای باراندازند که جلو قهوه خانه جمع شده اند. حتما صبحانه 

می خورند؟ شايد هم،... اتفاقی افتاده؟

خواست که برگردد و يا مسيرش را عوض کند. پشيمان شد.

- چرا بايد برگردم. می رم. بهتره بدونم که چه اتفاقی افتاده؟

- که چی؟ هر اتفاقی افتاده باشه. هيچ ربطی به من نداره.

نگاهش را برگرفت. سرش را پايين انداخت. راهش را ادامه داد. سعی کرد زير درختان بلند کنار خيابان همين طور مستقيم راهش را ادامه دهد. جوی پهن کنار خيابان، آب کم داشت و پرچين شمشادهای وسط آن خيس و تر بودند. کمی که راه رفت. فشردگی درختان بيشتر شد به ميدان سه گوش کوچکی رسيد که در حاشيه خيابان قرار داشت. حوض کوچکی در وسطش بود که از لبه هايش قطرات آب چکه می کرد. از آنجا سربالايی خيابان شروع می شد. چند قدم که رفت در ابتدا سربالايی موش سفيدی را ديد که از سوراخی نزديک پل جوی آب بيرون آمد و جلوتر از او شروع به رفتن کرد. عجيب بود موش هيچ عجله و شتابی نداشت. همانطور آرام و خرامان 

می رفت. گاه تند می رفت و از او فاصله می گرفت گاه ميان شمشادها 

می جهيد انگار که پی چيزی می گشت. گاه می ايستاد او و اطراف را تماشا می کرد. موقع تماشا گوشهايش را تيز می کرد و گاه روی دو پای عقبش بلند می شد و اطراف را می پائيد. او هم می ايستاد به موش و حرکات او دقيق می شد و از رفتار او خوشش می آمد. اما نمی توانست زياد نزديک شود. هر وقت که قدمهايش را تند کرده بود تا به موش برسد موش متوجه شده دويده واز او فاصله گرفته بود اما نه آن قدر زياد که او را گم کند. گاه کمی دور از هم می ايستادند تا استراحتی کرده و نفسی تازه کنند و گاه به هم دقيق شده به تماشا و وراندازی هم مشغول می شدند اما او می دانست موش در فکر کار خودش است و چندان توجهی به او ندارد و او و ديگران در نظر موش مثل اشياء و ديگر عوامل هستی بودند.

- ولش کن نبايد بهش اهميت بدم. يک موش سفيد است همين. به انتها سربالايی که رسيدم برمی گردم. چقدر خسته ام.

کمی که گذشت به انتها خيابان و آخر سربالايی رسيد البته موش سفيد از او گذشته، فاصله گرفته و ناپديد شده بود.

در انتهای سربالايی خيابان نيز ميدان کوچکی بود با حوض آب و درختان و گلهای اطلسی. کنار درختی ايستاد. ميدان خلوت و ساکت بود. به اطراف نگاه کرد مغازه ها باز بودند و گروهی در اطراف ميدان مشغول کار وعده ای سرگرم خريد و فروش و چند رهگذر در حال گذر. بوی بدی از آن نزديکی می آمد. مجبور شد با دستمال جلو دماغش را بگيرد. چند قدم به طرف زباله های جمع شده در نزديکی درخت بيد کهنسال که شاخه هايش به روی جوی آب خم شده بود برداشت. ميان زباله های جمع شده در کنار جوی گربه اش را ديد که مرده و افتاده بود و چند کلاغ بالای سرش بودند. زانوانش لرزيد دست برد و از تنه درختی که نزديکش ايستاده بود گرفت و سعی کردکه تعادلش راحفظ کند.ديگر خيلی تنها شده بود.

لحظه ها همان جا ايستاد وبه همه چيز فکر کرد، تمام زندگيش را مرور کرد گذشته اش را هستی و روزگارش و آرزوهايش را، همه را و در آخر دوباره خودش را اما هيچ چيزی نيافت. يعنی هيچ چيزی دلش را نفشرد. 

نمی دانست چه بر او گذشته و اکنون روز و روزگارش چگونه است؟ نه غمگين بود،نه شاد. نتوانست برای گربه اش گريه کند. گريه کردن هم از يادش رفته بود. فقط تماشا کرد انگار ياد گرفته بود فقط تماشا بکند. لحظه ها همين طور ايستاد و تماشا کرد. سعی کرد فکرش را متمرکز کند. ديد

نمی تواند. يادش نبود که چند لحظه پيش به چه چيزی فکر می کرد. نواهای غريبی در سرش پيچيده بود. هياهوی گنگ و ناآشنايی چيزی انگار درونش را می کاويد يا فرو می ريخت.

- مهم نيست به چه فکر می کردم؟! چه اهميتی دارد که بدونم يا ندونم. ساعت چنده؟ چند وقت اين جا هستم. روز داره تمام ميشه، اَه هيچ نفهميدم

صدای پرنده ای از دور شنيده شد. زنی با کودکی از کنارش گذشت در حالی که زير لب کلمات ناآشنايی را زمزمه می کرد. پشت سر او دو جوان در حال آواز خواندن گذشتند و کمی بعد پيری با عصا آمد سياه پوشيده بود مدتی کنار او ايستاد نگاهش را به او دوخت نگاهش بی رنگ و فسرده بود و بعد راه افتاد و رفت . هوا خوب نبود. باد می وزيد و برگهای خشک و زرد درختان را به هر سو می پراکند. نمی توانست فکرش را جمع کند. از درخت جدا شد. احساس می کرد که دير کرده است. نمی دانست چند ساعت آن بالا ايستاده بوده، به گربه اش هم فکر نمی کرد. قبول کرده بود که آن مال گذشته است، احساس می کرد خيلی وقته که مرده است. مثل همه که مرده و يا رفته بودند. قدمهايش را تند کرد که زود به خانه اش برگردد. احساس خستگی می کرد. کمی که آمد موش سياهی را ديد که از سوراخی در آمد و در کنار جوی باريک آب در ميان شمشادها شروع به دويدن کرد. کمی که پيش رفت برگشت او را نگاه کرد بعد دوباره راه افتاد.

- تو که هستی. آن موش سفيد چه شد؟ چه می خوری؟

 

 

موش سياه، انگار چيزی را می جويد تا او نزديک شد دوباره شروع به دويدن کرد و از او فاصله گرفت. از زير درختان بلند بلوط گذشت با نگاهی که به جريان جاری جوی آب داشت. توی آب جاری جوی خيلی چيزها روان بود. برگ های سبز و زرد درخت ها و بوته ها، گلبرگهای رنگ به رنگ گلها، تکه ای چوب و صفحه پهن شده کاغذ نامه ای. نگاه کرد انگار نامه برای آب يا برای فردا بود که با آب جاری می رفت. انگار هيچ چيزی برای امروز نبود.

 

- هميشه همين طور بوده. زندگی همينه، هيچ چيز ثابت و ابدی نيست، همه در گذريم.

نگاهش را برگرفت و به راهش ادامه داد. ديگر کمتر توجهی به اطرافش داشت نمی دانست که در اطرافش چی می گذرد.

- بزار هر چه می خواد بشه. ما از اول ناگزير به اين کاربوده ايم.

به در خانه اش رسيده بود. کليد را درآورد و در را گشود و برگشت به پشت سرش نگاه کرد. آفتاب داشت غروب می کرد. رفت تو و در رابست.

28 تيرماه 1383

نرگس

 

- نرگس – نرگس نرو

نرگس در را گشود و رفت، آواز گرفته پرنده ای به گوش رسيد و بعد باد سرد در عرصه حيات خانه پيچيد و از فراز بامها گذشت و نم باران را در هر سو پراکند.

- نرگس نرو صبر کن. کمی فکر کن، نبايد با عجله قضاوت کنی شايد همه اين ها آن چه که می گويند دروغ باشه.

- نه دروغ نيست. بايد بروم، من هم مقصرم، روزی که پدر گفت او از ما نيست ازش دور شو، بايد دور می شدم، حالا ديگر بايد تمامش کنم.

از روی پل رودخانه که می گذشت غرش طغيان رود گل آلود که به سرعت جريان داشت وحشت زده اش کرد.

- اگر تونبودی نرگس، اگر تو را نداشتم، آرزومی کردم که ای کاش به اين جا نيامده بودم چرا؟

- نمی دانم از روزی که به اين جا آمده ام هميشه احساس تنهايی می کنم. احساس می کنم وارد دنيای ديگری شده ام، ميان مردمی هستم که جوری ديگری زندگی می کنند. همه در گذشته به سر می برند. ای کاش می توانستم برای آنها کاری انجام دهم، من برای آسايش اين مردم حاضرم هر کاری بکنم.

- هر کاری؟

- هر کاری برای آنها و برای تو.

باران دوباره شروع به باريدن کرد. چند اتومبيل به سرعت از کنارش گذشتند سگی لنگ لنگان به طرف ديگر خيابان دويد. صدای گريه و زاری زنی که از دور به گوش می رسيد تمام وجودش را به درد آورد.

- نرگس نرو، شتاب نکن، شايد همه آنها دروغ باشه

- نه دروغ نيست.

دو سال پيش روزی که نخستين بار همديگر را ديديم پزشک جوانی بود که تازه درسش را تمام کرده به شهر کوچک و درمانگاه محله ی ما آمده بود. سرما خورده ومريض بودم به درمانگاه رفتم با خوشرويی معاينه ام کرد نسخه نوشت، سفارش کرد که استراحت کنم وگفت: خانم معلم بهترين دوا استراحت است، حتما استراحت کنيد.

چندی بعد در عروسی پسر يکی از همسايه ها دوباره همديگر را ديديم تا مرا ديد حالم را پرسيد وگفت: حالتان چطوره؟ سرماخوردگی رفع شده؟ نتوانستم چيزی بگويم فقط به زمزمه تشکر کردم. بعد هنگام رقص دسته جمعی کنارم آمد وقتی دستم را گرفت تمام وجودم لرزيد هيچ وقت آن شب را فراموش نمی کنم.

- آه عشق، عشق چه بر سرم آوردی.

نامه نوشـت، نامه دريافت کرد، تلفن زد. همديگر را ديدند نه يک بار،

چندين بار

- بيا با هم ازدواج کنيم. بيا عروس من شو.

- نمی توانم نام مرا به نام کسی ديگر به نام پيرمردی خوانده اند. مرا دختر به دختر داده اند.

- نه اين درست نيست.

- اين يه رسمه

- بيا فرار کنيم، پنهانی با هم ازدواج کنيم.

- دلم می خواهد اما می ترسم.

- نرگس شجاع باش. تو خلاف نمی کنی، آنها هستند که خلاف

می کنند. اگر دخالت کنند و مزاحم شوند من شکايت می کنم.

- نمی توانم.

اما چندی بعد تصميمم را گرفتم به مادر گفتم. مادر با اينکه در ظاهر مخالف بود اما در باطن موافق و خوشحال بود. تشويق می کرد که شجاع باشم. پدر و برادرام مخالف بودند.

پدر می گفت: او از مانيست، اگر هم می بود ، اين خلاف رسم قبيله و قول منه. من قول داده ام و نام تو را به نام تمرخان خوانده ام.

برادرام خشمگين بودند: می خواهی بی آبرويمان کنی؟

بزرگتر فحش داد و شلاق زد وکوچکتر که کمی صميمی و مهربان تر بود. شروع به نصيحت کرد و مرتب می گفت:

- تو بايد او را فراموش کنی. او از مانيست. غريبه است.

- خوب باشه

- بترس نرگس، او روزی شرمنده ات خواهد کرد.

"نمی خواستم خاکستر نشين تاريکخانه پيرمردی شوم ."

گريست و به راهش ادامه داد.

- نرگس نرو، کمی صبر کن. شايد همه آن چيزهايی که می گويند دروغ باشه

- نه دروغ نيست.خودش گفت که شکايت می کنه.

هيچ راه و چاره ديگر نمانده بود. با هم قرار گذاشتيم، و به يک شهر ديگر رفته و پنهانی با هم ازدواج کنيم. صبح زود شناسنامه، پول و جواهر و لباسهايم را توکيفم گذاشتم به بهانه مدرسه وکار خانه پدر را ترک و به خانه او رفتم و با هم به شهر ديگری رفتيم و ازدواج کرديم. چند روز بعد وقتی فرار و ازدواج ما به گوش خانواده رسيد. توفان خشم به پا شد. مادر نگران بود. پدر پيغام فرستاده بود که طردم کرده است و برادرها خشمگين تهديد به تنبيه و انتقام کرده بودند. ترسيده بودم.

- شتاب کن عزيز من، سرورم، سردارم، شتاب کن، جان و دلم مال توست. نفسم، حيای زندگيم، همه چيزم مال توست، شتاب کن تا شب نشده از اين شهر برويم.

- از اين شهر برويم؟

- بله

- برای چی؟

- اين جا بمانيم آنها ما را می کشند. پدر مرا طرد کرده قوم و قبيله هم همينطور. اگر بمانيم آنها حتما ما را می کشند.

- ولی ما که خلاف نکرده ايم.

- چرا کرده ايم، من رسم و قول خانواده و قوم و قبيله را شکسته ام، من اجازه نداشتم با تو ازدواج کنم.

- ولی تو مرا دوست داشتی

- بله

- ما همديگر را دوست داشتيم.

- بله

- تو به خاطر عشقمان اين کار را کرده اي. تو خواستی که زن من شوی و حالا زن من هستی مهم اينه. ما با هم اين جا می مانيم زندگی می کنيم.

- نمی گذارند.

- نمی توانند، اگر مزاحم شوند. من شکايت می کنم.

- تو اين کار را نمی کنی.

- چرا می کنم. شجاع باش نرگس ما بايد بعضی چيزها را عوض کنيم. تو معلم هستی، بايد به فکر بچه، شاگردهايت باشی.

بارش باران تند شده بود. به زحمت می توانست راه برود. دو زن از کنارش گذشتند زير لب چيزی را زمزمه کردند.

آه ای کاش آن خبر را نمی شنيد، يک هفته بعد، ظهر همين امروز آن خبر را شنيد. دختر همسايه شان، دوست دوران کودکيش کمی از ظهر گذشته بود که خبر آورد. آه ای کاش به خانه پدر نمی رفت. وقتی خبر را شنيد -

آسيمه و پريشان به طرف خانه پدرش دويد. به نزديک خانه که رسيد اوضاع را آشفته ديد همه جا توسط مردان و سربازان مسلح قرق شده بود. يکی که از نزديکش می گذشت آرام گفت:

- نرگس برگرد. برادرانت را گرفته اند.

باور نکرد دويد. رفت توی خانه. در خانه همه پريشان بودند تا رسيد. مادرش گفت: راحت شدی. برادرانت را لو داد.

لرزيد: نه اين درست نيست او اين کار را نکرده.

- ولی کرده.

رو به پدر کرد پدر رو برگرداند. رفت هفت تيرش را برداشت آورد کنار دست او گذاشت و در را کشود و رفت: ديگر هق هق گريه مادر بود و نفير و نفرين ديگران.

پس درست است. بلند شد غروب بود. از غروب خوشش نمی آمد اما بايد

می رفت به در خانه اش کنار درمانگاه رسيده بود. دوباره صدای آواز

گرفته ی پرنده ای آمد. نگاه به بالا به آسمان انداخت. جز تيرگی شامگاه و ابر چيز ديگری نبود. باران تمام صورتش را خيس کرد و اشکهايش را شست.

- نرگس نرو. اين کار را نکن.

- نه بايد بروم.

در خانه را گشود. بالا رفت. در اطاق نشيمن مشغول تماشای تلوزيون بود. تا او را ديد بلند شد و نگران پرسيد:

- چه شده چرا رنگت پريده، چرا گريه کرده ای؟

- تو گفتی؟

- چه را؟

- برادرامو تو لو دادی، برادرامو تو لو دادی؟

چهره اش در هم رفت. رو برگرداند و گفت:

- شرم کن نرگس اين کارها کار من نيست. من هم مثل آنها هستم. من هرگز کسی را لو نداده و نمی دهم

- ولی گفته اند تو گزارش کرده ای

- من!؟

- بله تو.

- نه

- آه چرا؟

صدای گلوله در صدای باد پيچيد. ساعتی بعد در خيابان سرگردان

می گشت. اتومبيل ماموران را ديد که به طرف درمانگاه می رفت.

مرد رهگذری به همراهش آرام گفت: دکتر هم لو رفت.

باران سرد، باد پريشان، سرمای برف، صدای شب چرا در جانم می پيچيد. نه زخم نزنيد، حرف زبانم شويد. کلمه ام، صحبتم، درد و دلم، رازم

زار زار گريست از شهر خارج شد و رو به دامنه ی کوهستان نهاد... در دامنه کوهستان در شيب ملايم مشرف به دشت. درخت بلوط بلند و تناوری بود که از کودکی آن را می شناخت. رفت مثل دوران کودکی زيرش ايستاد. درخت بزرگ بود و شاخه هايش را مثل چتر همه جا گسترانده بود.

به تنه ی درخت تکيه داد ونگاه به اطراف انداخت. همه جا پوشيده در سکوت و تاريکی محض بود. باران ديگر مبدل به برف شده بود و باد سرد

می وزيد. تنه درخت را آغوش گرفت و بالا رفت. وقتی از شاخة قطورش آويزان شد. غوغای غريبی در سرش پيچيد. صبح روز بعد تن خشک و يخ زده اش را از شاخه درخت چيدند.

اورميه – ايران

 

نگفته بودی که می روی

وقتی به ايستگاه کوچک بين راهی نزديک آبادي شان رسيدند. چمدان را روی نيمکت چوبی نزديک ريل گذاشت و به دخترش اشاره کرد که بنشيند و خودش نيز کنار او نشست. هوا گرفته و ابری و سرد بود. برفی که از شب پيش شروع به باريدن کرده بود هنوز آرام می باريد و همه جا را سفيد و پوشيده از برف کرده بود. ايستگاه خلوت بود و به غير از آنها و سوزن بان جوان که با ديدن آنها آمد وعلامت ايست قطار را بالا برد و برگشت تو اطاق پست نگهبانيش و چند کلاغ که در دور دست در پرواز و جست وخيز بودند. کسی وچيز ديگری نبود.

دشت سکوت و خلوتی منجمد ومه آلود داشت و باد در عرصه اش سرد

می توفيد و دانه های منجمد برف را با خود به هر سو می برد و پراکنده

می کرد. انگار قطار طبيعت و زندگی بود که روی ريل زمان حرکت می کرد و همه را با خود می برد. هر دو ساکت بودند و نگاه به ريل و راه پوشيده از برف داشتند و در درون با خود حرف می زدند. مرد نگاهش را از دشت و ريل راه آهن گرفت و به دخترش دوخت و سرتا پای او را از نظر گذراند. دخترش روسری سفيد با گلهای قهوه ای داشت که آن را از سرش باز کرده کنار دستش روی نيمکت گذاشته و موهای قهوه ای تيره و صاف و نسبتا بلندش را روی شانه هايش ريخته بود. چهره گرد اما استخوانی و مصمم و چشمان ميشی درشت و زيبا و جذابش حرف های ناگفته بسيار داشت.

بالا پوشی برنگ قهوه ای روشن به تن کرده بود که کمی به کهنگی می زد و دامنی بلند و پوتين های چرم که کهنه بودند.

مرد دقيق نگاه کرد. ديده پارگی دستکش دست راست دخترش با نخی سفيد دوخته شده . دلش گرفت شايد آن جا برف و سرما بيشتر و فصلش طولانی باشد. ای کاش برايش پوتين و دستکش تازه می خريد. با همين فکر دستش را روی دست دخترش نهاد و آن را با محبت فشرده و با صدای گرفته گفت:

اين مرد تو آن جا چيکار می کنه ؟ ميری به آن شهر، آن مکان دور، تنهايی چه خواهی کرد؟ چه خواهد شد؟ بالاخره ما کی دوباره باز تو را خواهيم ديد.؟ تو اين مدت هم نگفته بودی که می روی

دخترش با چشمان پر، لبخند تلخی زد و جواب داد:

- آن جا يه شهر بزرگه بابا، ميرم يه کاری پيدا می کنم، کمکش ميشم، زندگی می کنيم، تا روزی که دوره تبعيدش تمام بشه. به مامان گفتم تلفن می کنم، نامه می نويسم بالاخره يه روزی همديگر را می بينيم.

- يه روزی!؟

- بله يه روزی.

صدای صوت قطار از دور شنيده شد با شنيدن صوت قطار رنگ رخسارشان

تغيير کرد و نگاهشان مات و بی حرکت ماند. آرام از جايشان بلند شدند. قطار صوت کشان و دود کنان آمد و ايستاد و مامور قطار در را گشود و منتظر ماند.

مرد نگاهی به قطار انداخت و گفت.

- بايد سوار شوی.

و بعد کيف و چمدان او را برداشت و برد توی قطار گذاشت. دخترش دست در گردن او انداخت و در حاليکه آرام می گريست گفت:

- خداحافظ بابا. مواظب خودتان باشيد.

- تو هم همينطور. مواظب خودت باش.

بعد کمک کرد که سوار قطار شود.

- خداحافظ.

- خداحافظ

- رسيدی تلفن کن، نامه بنويس. بگو چکار می کنی. وضع زندگيت چطوره.

- حتما

قطار صوت کشيد و حرکت کرد و راه افتاد و رفت. در حالی که باد به شدت می توفيد. کمی که گذشت برگشت ديد روسری دخترش روی نيمکت جا مانده. به سرعت برداشت و در حالی که بالای دست تکانش می داد،

چند گام پشت سرقطار برداشت و داد کشيد روسريت جا مانده .

اما صدايش در ميان صوت باد و قطار گم شد. خواست بدود. ديد نمی تواند.

ايستاد و با حسرت دور شدن قطار را تماشا کرد. آنقدر که قطار ناپديد شد و بعد روسری را بوييد تو سينه اش فشرد و راه افتاد و به طرف آبادی و

خانه اش برگشت. در حاليکه زمزه های غريبی در سرش پيچيده بود. غمی سياه، غمی تلخ و گزند سينه اش را می فشرد و تمام وجودش را می گزيد. فکرها ی ناشناخته به مغزش هجوم آورده بودند:

- آن جا چطور جاييه ؟ او آنجا چه خواهد کرد؟ آيا روزی باز خواهد گشت. فرصت خواهد بود که دوباره او را ببيند. اگر تنگدست شود يا مريض يا برايش اتفاقی بيفتد کی به اوخواهد رسيد؟ کی کمکش خواهد کرد؟ آيا باز روزی دوباره او را خواهد ديد؟

احساس می کرد نيمی از وجودش از او جدا شده و رفته، نيمی که ادامه وجود حيات اوست. نفهميد در آن هوای سرد، زير بارش برف آن راه طولانی را چطور و چگونه طی کرد. حتی صدای سگش را که به استقبالش آمده بود نمی شنيد جز صدای وزش سرد باد که در وجودش پيچيده بود و او را که گنگ و خسته می رفت آزار می داد. به خانه اش که رسيد در را گشود و رفت تو ديد زنش کنار حوض آب نزديک ايوان خانه منتظرش است. روسری را به او داد و گفت:

- رفت، اين را هم جا گذاشت. گفت آن جا که رسيد تلفن خواهد کرد.

نامه هم خواهد نوشت، همين ...

بعد رفت به درخت بلوط کهنسال و پير حياط خانه اش که نزديک ايوان بود تکيه داد سيگاری در آورد و آتش زد و در خود فرو رفت. زنش روسری را در دست فشرده نگاهی به او و به هوا و ابرهای سفيد و خاکستری و برف اطراف کرد و رفت داخل خانه و در را بست.

باد سرد می وزيد و دانه های برف را به هر سو می پراکند.

6/5/83

اورميه - ايران

 

 

قصه آهنگر

 

از صبح آهنگر هر چه آن را گداخته و کوبیده بود ، نتیجه نگرفته بود . رهگذر بی طاقت شده چهره کدر کرده نگاه به آفتاب ، عمر روز را که اکنون از ظهر گذشته رو بسوی غروب و تارکی داشت می پویید . باید ابزار می گرفت و می رفت ، کوره دمنده و فروزان بود و آهن ها سرخ و تفته .

آهنگر هر چه می اندشید ، چاره کار نمی یافت ، شاگرد و همیار جوانش هم چنان با تمام توان بر دم کوره و تفتگی تیغه و دسته و تنه ی ابزار می افزود و پتک ها به مهارت ظریف تر امابا ضرب و توان بیشتری فرود می آمدند و با ضربه های سنگین و سخت پتک ها ، ذرات سرخ براده آهن به هر سو پخش می شدند . اما کار پیش نمی رفت . آهنگر علت را ناهمگونی و کهنگی ابزار و شکستگی می دانست که چون زخم کهنه جوش نمی خورد .

رهگذر علت را از نوشته و راز و رمزی می دانست که با ابزار بود که بعد از شکسته شدن دیگر جوش نمی خورد و درست نمی شد . و شاگرد بی طاقت شده و تلاش برای بازسازی یک چیز کهنه را بیهوده می دانست و معتقد بود که چیزی کهنه که با زمان حال تطبیق ندارد بازسازیش بی فایده است . به رهگذر گفت :

- بهتر است که از این چشم بپوشی و رها کنی ، یکی تازه اش را بخر و یا آن طر که می خواهی سفارش بده تا برایت بسازیم و آبدیده اش کنیم .

- رهگذر گفت : نه آن تنها چیزی است که دارم و تمام هستی من در او و از اوست .

- -امات شکسته است .

- اگر شکسته نبود که اکنون اینجا نبودم .

آهنگر خسته با دستمال عرق پیشانی پاک کرد و از سر ناتوانی گفت :

- ولی جوش نمی خورد

- رهگذر آزرده پاسخ داد:

- - چون نمی شناسیش ، من سالهاست که لا او و بی او بوده ام اما نام و نشان و زیستن با او را از یاد نبرده ام . یک رمز و رازی است در پیوند دادن دوباره تکه ها ی او.

آهنگر گفت :

- نمی دانم می بینی تیغه و دسته اش شکسته و برا یتعمیر و جوش آن باید راهی باشد . راه و رمزی که در وجود اوست و تو نمی شناسیش

- من ؟! نه من می شناسمش

- نه نمی شناسیش ، این تکه ها از آن او نیستند . باید تکه های خودش را پیدا کنی

- تکه ها مال خودش هستند . نگاه کن شکل آنها و رنگ و اندازه شان به همان حد و اندازهی شکسته هاست

آهنگر ایستاد نفس عمیقی کشید و گفت :

-پس علتش از آتش است . آتش آن را نمی شناسد . و بعد نگاه عمیق به لبه و کناره های شکسته تیغه و دسته کرد و پرسید :

- چند سال است که شکسته است ، کجا بوده ؟

نمی دانم پدر بزرگم از پدر بزرکش نقل کرده که از کذشته ها همین طور بوده شکسته و زنگ خورده ، هممه با او و با همدیگر و با خود نیز غریب و بیگانه . من آن را در تنهایی یافتم و فکر کردم با کمک شما بتوانیم بازش سازیم .

- بازش بسازیم ؟

- بله

- ولی نمی شود

- می شود باید علتی داشته باشد

- علت را نیم دانم شاید هر آن کس که آن را دیده و جسته و رازش را خوانده خبر آورد

- خبر از چه ؟

- خبر از او

 

ابری سیاه می گذرد ، باران می بارد .

صدای پای رهگذر ، درشکه و اسب و ماشین می آید . زنان و مردانی به هلهله و فریاد پیاده و سوار بر اسب ها و ارابه ها و کامیون می گذرند .

سواری دم آهنگری می ایستد . پیاده می شود و می گوید :

- می شود نعل پای اسبم را تعویض کنی هر چهار نعلش شکسته است

آهنگر بی آنکه سر بالا کند جواب می دهد :

- نه

- سوار نا المید نگاه می کند .

صدای آواز می آید . دختری کنار پنجره ی خانه ای نشسته و آواز می خواند .

شاگرد آهنگر پتک و انبور رها کرده بیرون می رود . نگاه می کند و می خندد .

زنی می آید باردار است کلید شکسته در دست به آهنگر می گوید :

- کلیدم شکسته است .

آهنگر بی اعتنا می گوید » کلید ساز نیستم ، نمی توانم

- نمی توانی یا نمی خواهی

- نه نمی توانم

- پس کجا روم کلید خانه ام است

- برو با شکسته اش بازش کن

- همیشه با شکسته اش بازش کردهام و ساخته ام – ای کاش بسازیش

- ای کاش که بتوانم

زن آشفته و پریشان دست بر شکم نهاده می رود .

سوار به حیرت نگاه می کند .

 

رهگذر آفتاب را می پاید و عمر روز را و آهنگر بر سندان می کوبد بر آهن تفته و سرخ .

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: