اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

فصل اول رمان باغ غبار

 

ساعت نه وسی وپنج دقیقه صبح است که با فشار وتکان آرام دست مسافری که هم کوپه ام است، بیدار می شوم . هم سفرم بانوی نسبتا مسنی ست شبیه مادرم . نگاه مهربان دارد . با لبخند می گوید :

- ببخشید . بیدارتون کردم . گفته بودید می خواهید به این شهر برید .

 

 

 

 

چشمان خواب آلودم را به زحمت می گشایم . نور آفتاب صبحگاهی که از پنجره قطار می تابد ، به چشمانم می خورد . چشمانم را می بندم و با پشت دست می مالم . نگاهی به ساعتم می اندازم . بله ساعت نه وسی و پنج دقیقه صبح است . چیزی نزدیک به سیزده ساعت در راه بوده ایم . شامگاه روز گذشته بعداز سوار شدن به قطار ، ساعتی با هم کوپه ای هایم بخصوص بانوی مهربانی که روبرویم نشسته بود. صحبت کردم و بعد گرفتم و تمام شب را خوابیدم .تکانی به تن ودست وپای کرخت و خواب رفته ام می دهم . بلند می شوم و از پنجره نگاهی به بیرون که زمین خشک و خالی بدون هرگونه علف وگل و درخت وساختمان و رهگذر است ، می اندازم. می پرسم این جا کجاست ؟

هم سفرم همان بانوی مهربان می گوید:

- ایستگاه همون شهری که می خواید برید

- ایستگاه همان شهر ؟

بله قطار برای پیاده شدن مسافرها ایستاده .فکر می کنم شما تنها مسافر این شهر باشید که باید پیاده بشید. این جا آخر آن مسیری که قطار مجبور بود بیاید . از این به بعد ما به مسیر آرامش بر می گردیم

جمله اش را که تمام می کند . نگاه پراز تاسف وتعجبش را توی نگاهم می دوزد . کوله پشتی و چمدانم را از بالای سرم از جای مخصوص چمدانها بر می دارم از اوتشکر وخداحافظی می کنم و به سمت در واگن می روم و از قطار پیاده می شوم . با پیاده شدن من مامور قطار که منتظر بود در سوتش می دمد . سوار می شود ودرهای واگن ها بسته می شوند . قطار به آرامی حرکت می کند و راه می افتد . نگاه متعجب و دلسوزانه همسفرم بانوی مهربان را با دیگر مسافران می بینم که از پشت پنجره کوپه به من دوخته است و آرام دست تکان می دهد . شب گذشته وقتی گفتم که مقصدم این شهر است و به این شهر می روم . تعجب کرد. پرسید برای چه به این شهر !؟. گفتم مادر وپدرم از اهالی این شهر هستند . من معماری خوانده ام . چند ماه پیش که درسم را تمام کردم و مدرکم را گرفتم .می خواستم یک مدتی کار وزندگی در غربت در یک جای دیگر در یک شهر دور را تجربه کنم. این جا را انتخاب کردم . چون می خواستم زادگاه خودم و پدر ومادرم و گذشتگانم را ببینم .البته مادرم موافق نبودند . وقتی قصد وتصمیم مرا شنید. بسیار نگران شد و مثل شما تعجب کرد اما چیزی نگفت ومخالفتی هم نکرد . بعدا فهمیدم که خیلی نگران است .

بانوی مهربان حرفهایم را که شنید .گفت:

- مادرتون زن عاقل و مهربانیه.نخواسته مخالفت کنه اما من مطمئنم ناراحت شده وحالا هم خیلی نگرانه چون خبرهای خوبی از این جا نمی آد .حالاکه شما تصمیم گرفته اید و به این شهر می رید . خیلی مراقب باشید ، سعی کنید زیاد نمونید. زود برگردید .

جمله اش را که تمام کرد. نگاهش را از نگاهم گرفت . سرش را با ناراحتی پائین انداخت . اکنون که پیاده شده ام ، او با قطار رفته و فکر نمی کنم دیگر هرگز اورا بینم اما نگاه مهربان و متاسف و نگران وحرفها وتوصیه های او برایم کمی مبهم و پراز سوال است .مثل صحبتها ونگرانی مادرم ، چند هفته پیش عصر روزی وقتی قصد مرا فهمید و اشتیاق مرا برای آمدن به این شهر را دید. روبریم نشست و گفت :

- پس تو می خواهی بری و یک مدتی در خورشید شهر بمونی؟

- بله

- تو کوچک بودی که از آن جا آمدیم . فکر نمی کنی الان برات غریب و نا آشنا باشه

- بله فکر می کنم اما جای دیگری هم برم برام ناآشنا وغریب خواهد بود

- پس تصمیم داری حتما بری ؟

- بله اگر اجازه بدید

- .باشه برو بالاخره آن جا زادگاهته .. چند روز پیش وقتی گفتی که می خواهی به آن جا بری خیلی نگران شدم . توی این مدت خیلی فکر کردم . امیدوارم درست تصمیم گرفته باشی . برو آن جا رو ببین ، تو خونه ی مون بمون ، میون مردم آن جا باش و اگه تونستی از بابات هم خبر بگیر ، اگر چه می دونم دیگه زنده نیست ، ببین چه بلایی سرش آومده

- من هم همین قصدو دارم مامان. می رم تا نشان وخبری از بابا بگیرم . همیشه اونو همانطور می بینم که آخرین بار دیدمش . گاه احساس می کنم صدام می زنه . بخصوص وقتی که به خوابم می آد . تو نگاهش یک چیزیه . احساس می کنم می خواد حرف بزنه ، چیزی بگه. اما فقط نگاهم می کنه . برای همینه که می خوام برم ، میرم ببینم چه شده .بخصوص نامه اش را که خوندم

- کدوم نامه اش رو ؟

- آخرین نامه اش رو که از آن جا برای شما نوشته بود .

- خوب !؟

- .می خوام برم ببینم چه بر سرش اومده ، اگر مرده ؟ چطور مرده ، گورش کجاست ؟، چطور دفنش کرده اند .؟ و اگه هنوز زنده است ، چه می کنه . چرا با ما تماس نمی گیره؟

- اگه رفتی برات مشکلی پیش آومد ، چه خواهی کرد ؟

- فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد .من آون جا را نمی شناسم ، نمی دونم چطور جاییه ؟ اما هر چه هست یک شهر بزرگیه . مردم زیادی آن جا زندگی می کنند . بالاخره کسایی پیدا می شند که کمکم کنند . شما می گفتید بابا بخاطر خونه وملک و دارایمون رفت . می رم ببینم خونه و داریی مون چه شده ؟ بابام چه می کنه؟

مادرم وقتی جدی بودن مرا در تصمیم دید. لبخند ی زد ، سری تکان داد وگفت :

- .نمی خوام مجبورت کنم که تصمیمت را عوض کنی . باشه برو . بالاخر آدم باید گذشته اش رو زادگاهش رو ببینه و بشناسه .کمی از این جا که ماهستیم دوره .ولی شهر خوب وزیبائیه. آدمای مهربونی داره.برای توکه تحصیلکرده ومهندسی کار فراوونه . البته الان خبر ندارم که وضع در آن جا چطوره؟ چون خبرهای خوبی نمی آد . ولی من سعی می کنم خوشبین وامیدوار باشم . آن موقع که تو کوچک بودی یک بیماری ، یک بلای سیاه آومد . ما نتونستیم آن جا بمونیم و زندگی کنیم. نشد. اومدیم این جا ، چند سال بعد پدرت که بخاطر خونه و دارائیمون ویک عده مسائلی دیگه برگشت .گرفتار وموندگار شد و الان سالهاست که ازش خبری نیست . شایعه در مورد آن جا خیلی زیاده.

- چه شایعه ای ؟

- نمی دونم باید خودت بری ببینی ، شاید الان وضع عوض شده و اگر نشده باشه هم باید عوضش کرد . برو آن جا را ببین . به خونه مان سر بزن . سعی کن آن جا بمونی ، به ملک و باغ ودارایی مون برسی . ترمه ومراد وزنش آن جا هستند . کمکت می کنند . یک مدتی بمون . اگر خوشت نیومد ، نتونستی بمونی برگرد . در این کاغذ نام و نشانی کسائی را که می شناختم ، نوشته ام . همین طور نشانی وتلفن خونه ی مون را . اما اول به خونه ی مون نرو با مراد هم تماس نگیر . من هم تماس نمی گیرم و نمی گم که تو به آن جا آومده ای . شاید مسئله ای ، مشکلی هست که مراد بما نگفته ویا نمی تونه بگه . احتیاط کن . چند روزی جای دیگه ای بمون ، بعد که مطمئن شدی با مراد تماس بگیر . یادت باشه ، وارد شهرکه شدی. پائین پل بزرگ تو خیابون آئین غربی رستورانی ست بنام گل آبی . صاحب رستوران آقای خسرو آرام دوست ماست . نمی دونم حالا زنده است ، یانه . اگر زنده باشه چه خوب، اگه نباشه زن وفرزندانش هستند . من و بابات راخوب می شناسند. ما دوستان صمیمی و قدیمی ومشتری ثابت رستوران آنها بودیم . آرام مرد تحصلکرده و با فرهنگیه. قبلا دبیر آموزش وپرورش و عضو شورای شهر بود . اوضاع که عوض شد و آن مشکلات پیش اومد ، شغلش را از دست داد . رستوران گل آبی را در قسمتی از حیاط منزلش باکمک خونواده ودوستانش دایر کرد . حتما بدیدنشان برو .آنها کمکت می کنند . می گن که کجا بری، چه بکنی.؟ برو پسرم ، برو اما زیاد نمون .

- ممنونم مامان . مطمئن باشید می رم قصدمن هم همینه میرم به خونه ودارائیمون برسم . می گردم و بابا رو هم پیدا می کنم

- می دونم ومطمئنم که می تونی

ودر حالی که لبخند می زد ادامه داد :

- اینو هم می دونم که کمی دلهره داری ونگران هستی .نگرانیت هم طبیعیه عزیزم . تو جوون هستی ، تجربه کم داری ، به تنهایی سفر نکرده ای .اما الان وقتشه که یک مدتی تنها باشی ، بخودت تکیه کنی . مصمم باش ، به حرفهای دیگران ، نگرانی من وهیچ چیز دیگه فکر نکن .برو سفرکن ، خوش بگذرون. من مطمئنم که تو موفق میشی . یادت باشه زندگی همین مسائل و دغدغه ها را داره. باید رفت و دید و زندگی را گذروند. توهم باید بری و ببینی که آن شهر چطور جائیه و تو چه می خواهی ؟ شاید هم از آن جا خوشت آومد .

حرفهای مادرم بیشتر مصمم کرد که به این شهر بیایم . شامگاه روز گذشته که همراه خواهرم برای بدرقه ام تا لب پله های ایوان مقابل ساختمان خانه ی مان آمد . گرفته و غمگین بود .دانستم که از رفتن من است اما چیزی نگفت .همان جا بغلم کرد و برای آخرین بار درپاسخ من که متاسف بودم که آنهارا برای مدتی تنها می گذارم گفت :

- برو، برو ببین بابات کجاست ؟برو زندگیت را بساز . کاری که قراره و باید انجام بدی . انجامش بده ..

و با دست چند بار به بازویم زد وبا تکان سر ونگاه مطمئن گفت : برو

تاکسی کنار پیاده رو مقابل پله ها ایستاده بود و راننده پیاده شده و منتظر من بود. از مادر وخواهرم خداحافطی کردم و از پله ها پائین آمدم . کیف و چمدانم را به راننده دادم تا در صندوق عقب بگذارد و در صندلی عقب پشت راننده نشستم وچشم به مادرم و نگاه و تکان دستش دوختم که بالای پله ها نزدیک ستون ایوان کنارخواهرم به عصایش تکیه داده وچشم به من دوخته بود. تاکسی راه افتاد و با دور شدن تاکسی او هم کم کم دور و کوچک و محو شد . محو مثل فرشته ها . مثل بخار آب وبارانی که می بارید . غروب بود و هوا رو به تاریکی گذاشته بود. سروقت و به موقع به ایستگاه رسیدم. یعنی حدود ده دقیقه زودتر از بیست وچهل دقیقه ، ساعت حرکت قطار. واگن یازده کوپه پنج صندلی شماره چهار کنار پنجره ،جای من بود . سوار شدم و چمدانم را با کوله پشتیم بالای سرم در جای مخصوص کیف وچمدانها قرار دادم . بغیر از من وبانوی نسبتا مسنی که در صندلی مقابلم نشسته بود . زن و مرد جوانی با دوفرزندشان در کوپه بودند . زن ومرد جوان کنار بانوی مسن نشسته بودند و بچه هایشان که دو دختر زیبا نه و یا ده ساله که به نظر دوقلو می آمدند کنار من . موبایلم را روشن کردم ومشغول مرور پیامها وتماسها شدم . قطار به سمت شرق می رفت و من باید در (خورشید شهر) شهری که اکنون سکوت شهر لقب گرفته بود. پیاده می شدم . کمی بعد از مرور پیامها ، سرم را که بلند کردم . متوجه نگاه مهربان هم سفرم بانوی مسن که مقابلم نشسته بود شدم . لبخندی زد و برای این که سر صحبت را باز کند ، پرسید :

- به تعطیلات می رید ؟

- بله

- کجا ؟

- خورشید شهر

از شنیدن نام خورشید شهر یکه خورد . انگار شک داشت که نام آن شهر و جمله وقصد مرا شنیده با تعجب پرسید:

- کجا می رید!؟

- عرض کردم خورشید شهر

- خورشید شهر، اوه

هم چنان چند بار نام خورسید شهر را زبر لب تکرار کرد. چهره اش در هم رفت و متفکر سرش را پائین انداخت . انگار از چیزی نگران بود . بعد از چند لحظه ، سرش را بلند کرد و گفت :

- مطمئنی ؟.، آن جا را می شناسی ؟. از آن جا چیزی شینده ای ؟

- نه ، نمی شناسم اما اهل آن جا هستم. من آن جا بدنیا آومده ام . می رم ببینم چطور جائیه ؟ قصد دارم یه مدتی آن جا بمونم وکار کنم

- کارکنی!؟

- بله

- امیدوارم که موفق بشی اما من جای شما بودم ،آن جا نمی رفتم

- چرا ؟

- نمی دونم چطور بگم ، جای خوبی نیست . من آن جا بودم ، یعنی چطور بگم دنبال دخترم رفته بودم . دخترم مثل شما تحصیل کرده ومهندس بود .آن جا رفته بود کارکنه که گم شد

- گم شد!؟

- بله

- چطور؟

- نمی دونم هر چه گشتم . پیداش نکردم . به همه جا سرزدم از هیچ کس ، هیچ اداره ای جواب نگرفتم .

- متاسفم

- آن جا شهر عجیبیه ، هوای غبار گرفته و سیاهی داره .اهالی شهر انگارهمه عصبیند از صبح تا شب در حال رفت و آومدند . خیابونها شلوغه ، بیکاری زیاده . همه بدنبال اینند که یه چیزی بدست بیارند و برند.. یک شب که دیر وقت به هتلم برمی گشتم. زنی را دیدم که با چندبچه هفث هشت ساله صندوق زباله را می گشت . ناراحت شدم ، دلم سوخت . وقتی صداش کردم که پولی بدم و کمکی بکنم . تا برگشت چهره اش چیزی دیگه ای بود. مردی بود که روسری بلند وبزرگ زنانه به سر کرده بود . مرا که دید به سرعت فرارکرد . برای لحظاتی از آن چه که دید بودم هاج وواج مانده بودم نمی تونستم باورکنم . سرجام خشکم زده بود که یک مرد میانسالی دستم رو گرفت وگفت:

- این جا برای چه ایستاده ای ، به چه نگاه می کنی ؟ زود از این جا برو . این جا بمونی تورا هم می برند .

پرسیدم :کجا ؟

گفت : نمی دونم

روش رو برگردوند و شروع به گریستن کرد ودر حالی که با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد گفت .:

- تنها فرزندم ، دختر یکی یک دونه ام را برده اند. نمی دونم کجا ؟ هرچه می گردم پیداش نمی کنم.

راه افتاد و رفت . وقت دور شدن تکان ولرزش شانه هاش را از شدت گریه وزاری دیدم . فهمیدم که اون هم مثل من گرفتار غم گم شده اشه . به زحمت راه هتلم را پیدا کردم و برگشتم . مدتی که گذشت واز پیدا کردن دخترم ناامید وبی جواب شدم . فهمیدم موندن وبودنم آن جا بی فایده است .پی گیری کار دخترم رو به دوستانی که آن جا پیدا کرده بودم سپردم وبرگشتم. دوسال بیشتره که منتظر تماس وخبری از آنها هستم اما هنوز هیچ خبری از دخترم نشده . یادت باشه آن جا رفتی به مدرسه بامداد امید و همین طور به دیدن دوستان من در کوی یاران برو ، بگو بانو ایران مرا فرستاده . حتما کمکت می کنند

- حتما می رم ممنونم که راهنمائیم کردید . اما فکر می کنم الان وضع عوض وبهتر شده باشه

بانو ایران مهربان سری به تاسف تکان داد وگفت امیدوارم . رویش را برگرداند، نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت ودیگر چیزی نگفت . فهمیدم که در یاد وخاطرات گذشته و یاد دخترش و مسائل ومشکلاتی که در آن شهر داشته سیر می کند. انگار اشکش گرفته بود .دیدم که با دستمال اشک گوشه چشمهایش را پاک کرد . کمی بعد چشمانش را بست و به خواب رفت . وقتی او خوابید . من هم مدتی به او وبه پدر ومادرم وبه شهری که می رفتم. فکر کردم . بعد از دقایقی چشمانم را بستم و خوابیدم وصبح با تکان دست او بیدار شدم.

پایان مقاله

فایل بدون رمز : 34.jpg

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: