اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

 حلزون کوچولوی نی زن

 

نی نا

 

حلزون کوچولوی نی زن

(داستانی برای کودکان ونوجوانان)

 

 

اسماعیل یوردشاهیان اورمیا

 

 

 

فروردین 1398 

اورمیه - ایران

 

 

 

 

نی نا حلزون کوچولوی نی زن

 

 

 

اوایل شب بود که نی نا حلزون کوچولوی نی زن از میان علفها وبوته های کوچک و نازک گلها گذشت و به کنار جویبار باریک وسط باغ آمد . ماه بالا آمده بود و همه جا را با نورش مهتابی وروشن کرده بود . روی قلوه سنگ صافی نشست وشروع به نواختن نی کرد. نسیم آرام می وزید و صدای دلنشین وجادویی نی اورا با خود به هر جا می برد . علفها تر بودند ، قطرات شبنم روی علفها در اثرنور سفید ماه برق می زدند . نی نای کوچولودلش گرفته بود . لحظه ها نی نواخت . بعد نی را درون صدف سفید وبراق گرد و کوچکش گذاشت و از بالای قلوه سنگ پائین آمد و به لب جویبار رفت وچشم بر آب راکد جویبار دوخت. به فکر راه چاره بود . از چند روز پیش آب جویبار بتدریج کم شده واکنون قطع شدن بود.هیچ یک از جانوران باغ نمی دانستند که علت آن چیست و چه باید کرد؟.خانه نی نای کوچولو با مادرش. در شهر حلزونها بود. شهر حلزونها در وسط باغ پای بوته گل بلندی کنار خاک ریز نزدیک جویبار قرار داشت . جویبار باریک و کوچک باغ از جایی دیگر یعنی از آن طرف دیوار بلند باغ می آمد . حلزونها در شهر کوچکشان که با بوته ها و پولکها و برگها ساخته بودند . کنار سایر جانورها وحیوانهای دیگر باغ زندگی می کردند . نی نای کوچولوتنها فرزند مادرش حلزون سبز بود. اوهرگز پدرش را ندیده بود. چون پدرش که یکی از حلزونهای شجاع و دانای شهر حلزونها بود. پیش از تولد او برای حفظ شهر حلزونها همراه با گروهی از حلزونها که به جنگ قورباغه های سبز رفته بودند . کشته شده بود . فقط تعداد اندکی از وسائل شخصیش بخصوص نوشته ها و کتابهایش مانده بود . مادرش آن ها را نگه داشته بود که وقتی نی نای کوچولو بزرگ شد به او تحویل دهد . نی نای کوچولو از مادر وپدر بزرگش شنیده بود که شهر حلزونها از سالهای بسیار دور کنار جویبار بنا شده و حلزونها همراه با سایر جانوران یعنی همسایه های خود قورباغه ها ، مورچه ها وپروانه ها وکرمها و ماهیهای ، میان باغ کنار جوی زندگی خوبی داشتند وبه جز یک بار آن هم در گذشته بسیار دور . هیچ وقت آب جویبار قطع نشده بود. مگر در زمستان که آبش کم می شد اما باران وبرف جبرانش می کرد و هرگز هیچ یک از جانوران حتا گنجشکها و بلبلها و کبوترها نمی دانستند که آب جوی از کجا می آید و در آن طرف باغ چه هست و کجاست و چگونه جائیست ؟ احتیاجی هم نبود .باغ بسیار بزرگ و وسیع بود و آب جویبار هم همیشه جاری بود

نی نای کوچولوی نواختن نی را از حلزون پیر ودانایی یاد گرفته بود و اوبودکه نی صدفی کوچک را برای نی نا ساخت . حلزون پیر خیلی چیزها می دانست . زیاد سفرکرده بود. یعنی می توان گفت همه جا را گشته ودیده بود . می دانست آن طرف دیوار چه هست؟ 

از روزی که به شهر آنها درمیان باغ آمد. خیلی چیزها را عوض کرد. به همه ، بخصوص به بچه ها خواندن ونوشتن،گردش کردن ،آواز خواندن واز همه مهمتر ساختن وسیله و ابزار کار را آموخت . یاد داد که در همه کارها با هم همکاری کنند و باهم متحد و دوست باشند و هر روز عصر که برای تفریح و بازی کنار جوی جمع می شدند. آنها را دور خود جمع می کرد وحکایتهای زیادی ازسرزمین های آن طرف دیوار باغ از جانوران وحیوانات دیگر که هرگز در باغ نبودند و حلزونها ندیده بودند نقل می کرد و همیشه در آخر صحبتهایش می گفت :

یادتان باشد هیچ چیزی بی دلیل بوجود نیامده و نمی آید واتفاق نمی افتد . باید فکر کرد و همه چیزرا خوب شناخت . بخاطر داشته باشید پیش از قبول کردن هر چیز ومطلبی . نخست فکر کنید . خوب بسنجید و اگر نتوانستید بفهمید ویا شک کردید .سوال کنید وبعداز این که خوب شناختید و درک کردید قبولش کنید.

 

 

نی نای کوچولو خاطرش بود عصر هر روز که درمیدان شهر نزدیک جویبار گرد می آمدند وشروع به صحبت و بازی و شادی و رقص وآواز می کردند. حلزون پیر برای رقص وآواز وشادی آنها نی می نواخت . صدای نی حلزون پیر بقدری زیبا و دلنشین بود که علاوه بر حلزونهای مسن حیوانات دیگر مثل سنجاقک ، پروانه ،کرم خاکی ، ماهیهای جویبار و حتا موشها و گنجشکها که جثه و شکل و هیکل بزرگ و متفاوت داشتند به تماشای شادی ورقص حلزونها وشنیدن صدای نی حلزون پیر می آمدند . حلزون پیر همراه با نواختن نی آواز هم می خواند و در آوازش همه حلزونها ودیگرجانوران درون باغ از نرمتنان و خزندگان و جوندگان تا پرندگان را تشویق به اتحاد ودوستی ومحبت به همدیگر می کرد و می گفت باید با هم دوست بود و همه را دوست داشت و درمورد هرچیزی باید فکر کرد وعلتش رافهمید. بخاطر همین گفته ها ودیگر حرفها وفکرهای او بود که پادشاه و بزرگان شهر حلزونها و جانورهای دیگر از حضور حلزون پیر در باغ در شهر حلزونها وکناردیگر حیوانات ناراحت بودند . تا این که پادشاه حلزونها یک روز عصر به خاطر شکایت تعدادی از پدرومادرها از حرفها وگفته های حلزون پیر که باعث گمراهی و تغییر فکر بچه ها وجوانها ی آنها شده بود دستور داد حلزون پیر را دستگیر و بعد از تنبیه او را از شهر حلزونها بیرون کردند.

نی نای کوچولو دلتنگ کنارجویبار نشسته بود وچشم بر آب راکد وقطع شده جویبارکه به تدریج کم می شد دوخته بود و فکر می کرد . نمی توانست علتش را بفهمد و نمی دانست که چه باید بکند.. یاد حلزون پیر افتاد . فکر کرد اگر حلزون پیر بود .اگر اورا بیرون نمی کردند. حالا خیلی کمک می کرد.او همه جا را بخصوص بسیاری از سرزمینهای دور و بیرون آن طرف دیوار باغ را گشته و دیده بود و می دانست آب جویباراز کجا می آید و چرا کم وقطع می شود ؟. از مادر بزرگش شنیده بود که یک بار که آب جویبار برای مدت طولانی یعنی روزهای متوالی قطع شد. خیلی از جانوران باغ بخصوص ماهیها و قورباغه ها مردند و درختان باغ زرد شد و برگهایشان ریخت و خشک شدند و اکثر حیوانها از باغ کوچ کردند ورفتند. عده کمی هم که ماندند. خیلی گرسنگی و تشنگی وسختی کشیدند . حالا هم اگر آب جویبار قطع شود ودیگر نیاد . معلوم نیست که چه خواهد شد . حتما باز عده ای می میرند و خیلیها وسائلشان را جمع می کنند خانه وشهرشان را رها می کنند واز باغ می روند .

نی نای کوچولو از این فکر ناراحت شد و آهی کشید و نگاهی به اطراف انداخت . همه جا ساکت و آرام بود . نور ماه در سیاهی شب . همه جا حتا میان برگها وساقه علفها و تنه بوته ی گلها و درختان را روشن کرده بود. ناگهان صدایی شنید . خوب که حواسش را جمع و گوشهایش را تیز کرد. صدای حلزون پیر را شنید که اورا صدا می زد و داشت ازبالای خاکریز کوتاه کنار جوی، از میان علفها به طرف او می آمد ..نی نای کوچولو از دیدن حلزون پیر دانا خیلی خوش حال شد .حلزون پیر نفس نفس زنان به زحمت خودش را به او رساند و گفت :

- داشتم می رفتم که صدای نی تورا شنیدم . فهمیدم در این حوالی هستی . دنبال صدای نی را گرفتم و آمدم و تورا این جا پیدا کردم

نی نای کوچولو از خوشحالی نمی دانست چه باید بکند. تشکر کرد وگفت:

- حلزون پیر دانا چقدر خوش حالم که باز شمارا می بینم . خیلی نگران شما بودم 

- من هم خوش حالم که باز تورا می بینم . چقدر خوب و دلنشین نی می نوازی 

- شما به من یاد داده اید اما هنوز نمی توانم مثل شما بنوازم . من به کمک شما خیلی احتیاج دارم

- نه تو به من احتیاج نداری . تواکنون بهتر از من نی می نوازی . آنها نی مرا شکستند اما خوشحالم که همه چیز را بتو یاد داد ه ام . سعی کن نی را همیشه پیش خودت داشته باشی.خیلی مراقب آن باش . تو با آن خیلی کارها می توانی بکنی 

نی نای کوچولو گفت :

- چشم حتما آن را خوب حفظ می کنم اما من خیلی نگران وناراحتم 

- از چه نگران و ناراحتی . اگر از رفتن من ناراحتی . نباید نگران وناراحت باشی چون زندگی من همین طوره ، من یک مسافرم و همیشه در سفر هستم . یادت باشد بغیر از شهر شما شهرهای دیگری هم هستند و حلزونها دیگر هم مثل تو منتظر من هستند. همانطور که یک روز به این باغ وشهر شما آمدم . باید یک روزی هم می رفتم. از رفتار آنها هم که مرا زدند و زخمی نمودند و از شهر بیرون کردند ناراحت نیستم . بالاخره آنها آن طوری فکر می کنند .ما باید به عقیده همه احترام بگذاریم و تلاش کنیم تا آنها را آگاه کنیم. می دانی از این به بعد این وظیفه توست . تو حلزون دانائی هستی ، من همه چیزی را بتو یاد داده ام اما باید خیلی مراقب باشی 

- بله مراقب هستم از رفتن شما هم خیلی ناراحتم . متاسفم که با شما آن طور برخورد کردند. شما باید آنها را ببخشید. تمام این کارها و مشکلات از نادانی آنهاست . ای کا ش می ماندید چون ما اکنون مشکل بزرگی داریم 

- چه مشکلی ؟

 

 

- آب جویبار از چند روز پیش قطع شده . می بینید دیگر جاری نیست . اگر برای همیشه قطع شود چه باید کرد. در میان حلزونها و دیگر جانورها صحبت است که اگر برای همیشه قطع شود .از این جا بروند . من خیلی ناراحت ونگرانم .

حلزون پیر نگاهی به آب راکد وکم جویبار انداخت و گفت:

- باید فهمید که علتش چیست ؟

نی نای کوچولو گفت :

- نمی دانم علتش چیست؟ هیچ کس نمی داند ، چند روزی است که قطع شده . خیلی ها می گویند که دیگر آب به جوی نخواهد آمد . مادر بزرگم می گفت در گذشته هم که یک بار آب جوی برای مدت طولانی قطع وجویبار خشک شد . بسیاری از حیوانات از بی آبی مردند و خیلی ها از باغ رفتند . الان هم بسیاری از حیوانات می خواهند بروند . 

حلزون پیر با نگرانی گفت : می خواهند بروند؟

- بله . در شهر حلزونها همه می خواهند بروند

- پس آنهایی که نمی توانند چه خواهند شد؟

نی نای کوچولو پرسید : منظورتان ماهیها هستند ؟

حلزون پیر گفت : بله ماهیها و خیلهای دیگر

نی نای کوچولو گفت : من هم نگران آنها هستم

هر دو ناراحت ساکت شدند و در فکر فرو رفتند . بعد از چند لحظه حلزون پیر گفت : اگر یادت بیاد . همیشه گفته بودم که هر چیزی علتی دارد . باید فکر کنید از آنها که پیرند و تمام باغ را گشته اند بپرسید . باید بروید وجستجو کنید وعلتش را بیابید ؟

- باید علتش را بیابیم ؟

- بله باید علتش را بیابید . یادت باشد هر مسئله ای راه حلی دارد .اول باید مسئله را شناخت و راه حل آن را پیدا کرد . تو عاقل هستی فکر کن چرا آب قطع شده ، علت آن چیست ؟ آب از کجا می آمد؟ از همه مهمتر تو نی را داری . می توانی با آن با همه حیوانات حرف بزنی در این باغ تنها حلزونها زندگی نمی کنند . مورچه ها . کرمها ، پروانه ها ، قورباغه ها ، ماهیها و خیلی های دیگر هم هستند . تو باید با همه ی آنها صحبت بکنی 

حلزون پیر این هارا گفت و نگاهی به اطراف وآسمان انداخت . . دست وشانه اش در اثر مشت وشلاق ماموران حاکم شهر حلزونها زخمی و کبود شده بودند. چشم به صورت نی نای کوچولو دوخت و دستی به شانه اش کشید و گفت :

- من دیگر باید بروم . ماندنم این جا قدغنه ، برای تو هم خطرناکه . من باید به باغ گلها بروم . آن جا زنبور پیری هست که مرهم درمان زخمهای مرا دارد. تو هم باید تا دیر نشده بدنبال وظیفه ات بروی . می دانم که دیگر تورا نخواهم دید . داشتم می رفتم که صدای نی تورا شنیدم . تو با نوای نی ات ذهن و قلب همه را روشن خواهی کرد اما باید مواظب باشی . برو ، برو با همه صحبت کن ، مطمئن باش می توانی آب را به جوی برگردانی وباغ را نجات دهی

حلزون پیر بعد از گفتن این حرفها از نی نای کوچولو خداحافظی کرد و توی صدفش رفت و از روی قطعه سنگ پائین غلطید و به میان علفها رفت و از آن جا دور شد. بعد از رفتن حلزون پیر . نی نای کوجولو که رفتن ودور شدن اورا نگاه می کرد با خود گفت : 

- او راست می گفت باید علت مسئله را پیدا کرد . باید فهمید چرا آب جوی قطع شده . من باید بدانم و به آنها بگویم .

از روی قطعه سنگ پائین آمد و به طرف شهر حلزونها راه افتاد

 

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: