اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

یاسمن در باد

آواز کلاغ

می گويم: کسی تورا خبر کرد

می گويد: کلاغی غريب خواند

می گويم : من شنيدم آوازش را

از پائيز می آمد

می گويد: باران برگ است

کسی می رود

می گويم : دست هايت را ببين

حرفهای ديگری دارند

می گويد : ميان برگها نوشته بسيار است

می گويم : اما عشق –

می گويد : هيس صدا نکن

می گويم : اما کسی بايد بداند

می گويد : بعد من چه خواهد شد

می گويم : باران برگ

زرد و خشک و تلخ

بر می خيزد و می رود

صدای برگ می آيد

آواز کلاغ

که غريب می خواند

می گويد: منتظر باش

خبر می آرد

10/9/84 

اورميه ايران

 

در باران

در باران

از کنار رود

بايد به فردا بروی

اين را گفتند به من

زنانی که نگاه به باران داشتند

و صدايشان لرزش عشق بود

در را باز می کنند

می بندند

صدا می آيد

کس نيست

باران است

زنی چتر به دست می گذرد.

28 /8/83

اورميه ـ ايران

 

رود

 

روزی عقا بان جوان از من پرسيدند

کجا مي روی ؟

گوزنها هراسيده نگا ه کردند

گرگها در زوزه ای طولانی –

دشت را خبر کردند

و با د خسته ازکوهسا ر گذشت .

بر جا ده برف بو د و جای پای خسته

که با رود مي رفت

و رود را آوازی ديگر بود .

روزی د يگر

کنا ر رود

نزديک دشت

عقا با ن را ديدم که پر به پرواز داشتند

آواز دادم :

عقا با ن مغرور کجا ميرويد ؟

عقا با ن بر خواستند

پری سفيد در هوا رها بود

رود ديگر تنها شده بود .

28/1/85 ا روميه – ا يرا ن

 

 

دختری که مسافر بود

 

در خيابان دختری را ديدم

با چمدانی که

مسافر بود

کنار پياده رو

نزديک ميدان

ميان جعبه پرتقال ها

دختری را ديدم

نشسته در انتظار بود.

در مسافرخانه

نزديک در

رو سری در دست

ميان کيف و چمدانه ها

دختری را ديدم

که مسافر بود

لاغر و بلند قد بود

چشمانی سبز داشت

نه ، قهوهای

و شايد هم سياه

صورتی گرد و شايد کشيده

با لبانی قرمز

و نگاهی مغموم

خسته از هر چيز

سرگردانيش را در کيفش نهاده

باخود می برد

او همان بود

دختری که مسافر بود

4/9/85 اورميه - ايران

 

عصر چهارشنبه

 

عصر روز چهارشنبه است

خاکستريست

باران نرم با باد می وزد

گلها را فراموش کرده ام

فکر کردن

و خيس شدن را

ميان راه قدمهايم کند و آهسته می شوند

فکر پرنده ای که پريد

باران را شکست

مرا با خود می برد.

کاش می شد چون پرنده بود

يا چون درخت

زندگی را همين طور زيست

رهاتر از هر چيز

راه رفت و چيزی گفت

روز را در تکرار قدمها کشت

مثل هر روز که در رفت و آمدها کشته ايم.

می شد هم گفت :

زندگی همين است

هم چنان خواهد بود

اما عصر فردا چهار شنبه نخواهد بود

خاکستری هم

فکرهای من هم تلخ نه.

راه می روم

ميان باد و باران

هياهوی درختان

چهارشنبه در تنم ذوب می شود.

27/ 2 / 85 اروميه ايران

 

 

برای کيانا دختر زيبای محال دشت اورميه که مترجم من هنگام تحقيق بود . افسوس در سرپيچی ازقوانين سنتی قبيله در کوه –به زخم گلوله خويشان کشته شد – ا .ی . اورميا

از کوه ها

 

از کوه ها چه کسی مرا صدا زده است

چراغ کدام خانه روشن است

درد دلم را چه کسی خواهد شنيد .

بانو آيا کسی مرا با تو صدا زده است

تا شعر دلم را بر تو غنيمت دهم

و حرف حرف عشقم را –

بر برگ برگ گلهای دشت

بانو آيا مردم قبيله هم ؟

بر تپه های دشت

صدای سپيده دم است

فانوسها به صبح

روشنی می خوانند

کسی از بهار

با خاک حرفی ديگر گفته

بانو آيا با تو نيز ؟

 

بانو آيا باران چشم تو را نديد

هنگام گريستن

اندوه دلت را نيافت

هنگام رفتن

وقتی از جحله مردی برای گريز

ره به ديار ديگر می سپردی

 

آيا سوز زخم گلوله را هم

اينک اسب سفيدت در آخور قبيله

به انتظار مانده است.

نه بانو ،

با من ديگر از دشت نگو

ديلماج شعر من مباش

بگذار با بهار

سوگوار عشق تو باشم

از تو بگويم

بگو زخم کدام گلوله

کنار کدام کوهپايه

لب کدام جوی

بر خاکت نهاد

کاين سان در دشت

از تو سخن می رود .

ازکوه ها کسی مرا صدا زده است

چراغ خانه ها روشن است

حرف دلم را چه کسی خواهد شنيد .

بانو شال سرخت را به سر کن

با فانوسی روشن کنار در بيا

تا در سپيده دم

با دشت از تو بگويم

بودن خورشيد را باور کنم.

 

17/1/85 – اروميه - ايران

 

 

کلمات شب

 

شب کلمات می آيند

مرا صدا می زنند

کلمات را می چينم

نام تو می شوند

کلمات را بهم می ريزم

شکلها و خط ها می آيند

شکلها و خط های مواج

رانده و خميده و رها

مثل هستی ما.

شکلها وخط ها را کنار هم می چينم

عين تو می شوند

شکلها و خط ها را بهم می ريزم

صدا ها می آيند

صدا های نرم و گاه بی قرار

صدا ها را می شنوم

نامها و نشانها

حسها و دريغها

تنم را می بينم رها

خودم را ميان کلمه ها ، خط ها و صداهايی که

می پيچند و شکل تو مِ شوند

با رخساره ای

کشيده و لطيف و زيبا

و زخمهايی از نا گفته ها

و دلی که مدام شکل می گيرد

و بر هم می خورد

نامی که می خوانی

و بايد خوانده شود

عشقی که هست

و خواهد بود

خسته از خود می گريزم

شب را ميان کلمات می جويم

ماه می آيد

در نور ماه همه را می بينم

شکل تو می شوند.

17/ 2/ 85 اورميه - ايران

 

با و درباد

ايستاده برآستانه

آماس کرده تن

ساعت به ساعت تغيير می کند

سبز از خاکسترش می گذرد

برخاک نه در خاک

يا با خاک

در رنگی سياه

نه ساده همين طور

با و در باد می رود.

خزيدنش هم کاريست

مثل افتادن

در آغوش نسيم که جا نمی شود

توفان هم نه

ايستاده است که برود

يا برده شود

باران را می خواهد که ببارد

باد را .

هميشه در نخواستن به سر می برد

گل و يا سنگ راکه می گذاری کنارش

فرقی نمی کند

همه را يک سر بی رنگ می خواهد

خاک را می خواهد

يک سر بميرد

شب را سياه

از صبح نگو

هميشه روز را منقلب می خواهد

رنگ پريده و زرد

بی رنگ يا سفيد

از آستانه پياده می شود

با ديوار ها دست می دهد

خانه را می پويد

از برگها بوسه می گيرد

درخت را می گريد

راه می رود

از ابرها را سواری می گيرد

نمی خواهد بماند

ماندن و نماندنش هم حرفها دارد

کاريست عبث

زرد و تلخ

با چهره ای سفيد

نه!

سياه بر آمده از خاکستر

خود را تنها می بيند

و محو می شود

25/ 2 / 85 

اورميه – ايران

 

غزل تو وماه

 

لاجوردی در آميزه ی مهی سيال

بنفشی درآبی خيال

افقی بی نهايت دور

با راه های نامحدود

در سرزمين گنگ مه آ لود

همه چيز جستجوی تورا بود

کجا بودی ؟

کجامی زيستی ؟

انعکاسی بود صدا

صدايی بود نام

آوازی بود حس

در کوچه های خلوت مه آلود

در گردش دهليزهای سرخ

راه های سکوت

تا بر آمدن آفتاب

همه جا تو را جسته بودم

کجا بودی ؟

کجا به سر می بردی؟

دسته گلی با کليدی نهادم من

بر در و آستانه خانه ای

که نام تو را داشت

و عطر رويای زيستن تورا

گفتم که حضور تورا بازيابم

اما هيچ چيز بر نيامد

آماس کرده لحظه ها

آماس کرده ام

سنگين و سخت شده ام

هيچ چيز را نمی بينم

جز تو که به تو دل داده ام

همين کافيست

برای عشق تو وخيلی چيزهای ديگر .

در راه های سکوت

در زمان های جستجو

من تورا می ستودم

صدای قلبت را می شنيدم

و عاشقت می شدم

اکنون می خواهم با تو

از زمانهای جستجو

راه های سکوت سرخ وحشت بگذرم

دهشت گذر زمان نبينم

زندگی را معنی ديگر سازم

منطق رياضی را بهم ريزم

وبگويم امروز عدد فقط يک است

يک يعنی همه چيز

يک يعنی دو يعنی پنج يعنی هفت

يک يعنی تمام مردم

يک يعنی تو

و سکوت انتظار من

تا به يقين وجود تو

و صدای نگاهت برسم

گذر زمان را نبينم

و بپذيرم که امروز ديگر همه چيز برابر است

امروز ديروز است

ديروز هر روز گذشته ی عمر

مرگ زمان لحظه ها

امروز تو همان نگاه ديروز سالهای گذشته را داری

من بايد تمام روزان گذشته را تکرار کنم

تا به تو برسم

و دو باره تورا بازيابم

اما نمی توانم

گذشته است عمر

سال گم شده است

تو ديگر نيستی

زمان وقت های سفر تورا برده اند

گذشته ها با تو رفته اند

ديگر همه چيز گم شده است

ومن سفر می کنم در خاطره ات

تا جستجوی تورا تکميل کنم

وجود تورا و عشق تورا .

هستی همه چيز تو هستی

آوازی تو

حسی که می وزد

موسيقی که نواخته می شود

ومی شوی

خاطرهای که از ذهن عبور می کند

يابرده می شود

توفانی که هميشه هست

خواهد بود

باد وباران

جريان آب

صدای برگ

عبور نسيم

چون صدای قدمهايت

با تپش قلب من

موسيفی جاری زمانند

معنای هستی که شنيده میشوند

شنيده می شوی

و من تو را می شنوم

چون سالهاست که خودرادر تو پنهان کرده ام

جهان را درتو می بينم

و دارم تکرا می شوم

اين معنی تمام زندگيست

ومن تورا معنی می کنم

جريان آب

صدای نسيم

تپش قلب

وصدای تنهايی خانه

تمام خانه

بودن من

بودن تو

واين کوچه

که هر روز مرا به تو می رساند

جهان يعنی اين

من اين را با تنهايی خو

نه با شب و کوچه

با هيچ کس نخواهم گفت

پنهان از ماه خواهم رفت

و با تو خواهم گفت.

 

او

من او را ديدم

از خيا با ن مي گذشت

دند انها ي سفيد داشت

لب های قرمز

چيزی ميا ن رنگ و برگ بود

وقتي می رفت

نسيم را با خود می برد

من او را ديدم

تما م قا مت درخت بود

دستها يش

شا خه های بی برگ بودند

وقتی با د می وزيد

هم آ غوشی ديگر داشت

من او را ديد م

خش خش آوازش

صدای گم شده ای بو د

که در هوا می گشت

او نقشی بود

تصويری در تکه کاغذی

عکسی در روز نا مه مچا له ای

که با د با خود به هر سو می برد

من اورا ديدم

دندانهای سفيد داشت

لب های قرمز

لبا س های عجيب

نگا ه ها و حرف های غريب

غريب بود

غريب می رفت

عشق را با خود می برد .

28/1/85

ا روميه – ا يرا ن

ديدار

دستهايش ظريف

صدايش دلنشنين

نگاهش پر رنگ

می پرسم : می توانم فردا عصر شما را ببينم

می گويد : خوشحال می شوم

عصرفردا

صدای پا

آواز موسيقی

هيجان تنهايی

کنار ميزی با صندلی خالی

کمی به غروب مانده می آيد

اما تنها نيست

شال سياهی ست

پوشانده موهايش را

با عينکی سياه به چشم

ديگر تنها نيستم .

حرف می زند

موم تلخی است که ذوب می شود

سيگار می کشد

و می رود .

26/4/1385

 

برف سرخ

 

آواز پرنده ای مرا می خواند

حسی از دلم می گذرد

برف سرخی در راه است

باران نه ، برفی سرخ .

بايد بروم .

من از اين طرف می آيم

از اين حوالی

ازديار دلتنگی

باغ های سوخته

درختان بريده

پرندگان مرده

مردمان خاموش

و ابرهايی که هنوز منتظرند

تا با بارانهای گريزان

اندک آبی

در گلوی رود خشک

آسيابهای متروک بريزند .

بايد بروم

پرنده ای مرا می خواند

برف سرخی در راه است

 

استانبول

10 شهريور 1385

 

 

دلشورهء فردای نيامده

چشمم خواب ندارد

بيرون روزکوتا ه است

و توفان سرماست

کسی از کسی خبر ندارد

 

چشمم خواب نمی رود

بيرون توفان باد است

و صدايی که مهيب می خواند .

فردا روز ديگر اگر باز آيد

در به روی چه کسی کشوده خواهد شد ؟

چشمم به انتظار کسی نيست

خواب وخانه ويار

آرزوی ديدار

صدايی که در خواب و باد می لرزد

چشمم توان ديدن ندارد

بيرون باد آوره است

کسالت روزی که خسته وآهسته می رود

بيرون هيچ نيست

بامن نيز همين تور

جز پوستی و استخوانی

که چروک وشکسته است

ومن تنهايم .

26/6/84

اروميه ايران

 

گم

 

به نيمه ام نگاه کردم

نشناختم .

باران می باريد

از کوچه به خانه ای رفتم

که خانه ام نبود

چه کسی برايم دروغ گفته بود؟

هميشه در آن سوی کوچه

گيسو سپيدی به لبخند

رو سری سياهش را

بر بافه های موی سپيدش می کشيد

تا روزگار رفته بپوشاند .

چرا سپيدی مويم را نديدم ؟

چرا او را نشناختم ؟

و نگاهی را که همه يادها را از من می گرفت

دختری بنفشه می چيد

مردی از دور آواز می خواند

و کسی می گفت :

بايد بروی !

کجا بروم ؟

کجا را نشناختم

کجا ، کجا بود؟

گذشته ام با قدمهايم می فرسود

و راهی گشوده شب وروز

يادهای مرا می برد.

چه کسی برايم دروغ گفته بود ؟

کجا بروم ؟

من از آن سوی خاموشی آمده ام

سراغ خودم

سراغ نيمه ام

اما او نمی شناسدم

و من نمی شناسمش

کجا بروم ؟

رفتنم گذر از من است

رودخانه جاریبا ماهيان کور

که در واحه های آب

پی خود می گردند

و تور ماهيگيران را

از جريان موسيقی آب

دوستتر می دارند .

کجا بروم

ای روزهای رفته در انتظار

ای که مرا از من بردی

من از من آمده ام

اما خود را نشناختم

نيمه ام را ديدم

نيافتم

و دستهايم را که ديگر خسته اند .

بگذار کمی بياسايم

همين جا

در همين خانه

بگذار کمی بخوابم

من گم شده ام .

8/7/1385

اروميه - ايران

 

خيال

 

چيزی انگار در دلم فرو ريخت

خواستم بگويم

در به آهنگی

باز و بسته شد

کسی انگار می رفت

آهنگ قدمهايی که از دور می گذشت

صدا کردم

صدايی بر نيامد

گفتم : دو باره باز می بينمت؟

باد ويلان از کنارم گذشت

درختان خيس بودند

حياط تنها شده بود

12/4/1385

اروميه ايران

 

 

 

هوای بی قرار

چيزی را پيچيده درشال بر دوش می برند

خاک انتظاری بی قرار دارد .

 

فکر کن زنی ، مردی

باحرفی از زبا نی ديگر باشد

صوت آواز غم

کنار صبح

چه بی قرار می گذرد .

می گويی :

هوا چه تيره است

می گويم : مه است

هوای صبح اين گونه است

می پرسی : ظهر چه خواهد شد ؟

می گويم : آواز ابر

باران بی قرار

بر خاک سرد

می گويی : ديگر نمی توان ديد

نگاه می کنم :

سبک می گذرد باد

به آواز بی قرار

هوا چه سرد می شود .

20 / 11/ 85

اروميه – ايران

 

هنوز

 

مرا گفته اند با صدايی که هنوز نخوانده ام هيچ

لب می گزم

تکرار می کنم حرفهايی را که نگفته ام هيچ

دورها تصوير تيره وگنگ

قطاری که می رود

می گذرد از پهنه ی چشم من

که هنوز دارم می بينم

دور دور می شود

اما صدايش هنوز می آيد

مرا می گويند با صدايی که هنوز

نگفته ام هيچ

اما می دانم

دارم هنوز تصوير ی از او که می رود

و می دانم که بايد برود

و می رود

و می روم

و صدايی هنوز که من نمی دانم

و نگفته ام هيچ به زبانی که نمی دانم

می خواندم .

نگاه می کنم ، دور دورها

قطاری می گذرد

صدايش می آيد

من تکرار می کنم خودم را

به زبانی که هنوز نگفته ام

28/11/85

اروميه ، ايران

 

آواز دوم

ميان خواب هزار بار گفته ام

که خودم را فراموش نمی کنم

و يارم را که کنار پنجره منتظر است

 

از ميان مردم خواب که می گذشتم

مردان بی نگاه وبی زبان بودند

زنان کور از نياز عشق

و کودکان چنان جيغ می کشيدند

که سقف هوا به سرم نزديک می شد

پرسيدم :

تناب از کدام شاخه ی درخت آويخته شده است

که گلوی مرا تاب شاخه نيست

می ترسم درخت با من بميرد

کسی پاسخی نداد

و خوابم را از پنجره نگرفت

بايد از اين شهر خواب بگذرم

اين جا تنهايی هزار بار معنی می شود

و زمان ،

زمان آواز دوم است

که وقت بيداری است .

17 / 11/ 85 اروميه ايران

 

برای شاعر معاصر ،کتايون ريزخراتی

صدای تو

هوا که تاريک می شود

صدای پايی ست که از ميان برگها می رسد

باران را نمی شنوم

چراغ را که روشن نمودی

نگاه کن

گذر ما از جنگلی ست

که فراموشی را هزار بار گفته است

وقتی ياسمن های مست

پرواز پرنده ها را نمی بينند

و باران چنان می بارد

که من صدای تورا نمی شنوم

جز نگاهی

که گرمای دلم می شود

چرا صدايت می لرزد ؟

در راه کودکان از ميان درختان مي گفتند

بايد صدای تو را بشنوم .

چرا صدايت می لرزد ؟

من با صدای تو سفر به سوی تو دارم

و آن جنگل خاموش

که صدای پای برگهايش می آيد .

اورميه – ايران

22 / 12 /85

ميان ما

ميان من و تو

مايی نشسته بود

لبخندی داشت

که مارا گم می کرد

هوا کجا گرفته بود ؟

زنبوره ها پی عطری می گشتند

که از هوای تو می گذشت

چرا نگفتی

گلويت پر از گريه است ؟

درختان با باد صبور بودند

و کوچه چنان محو سکوت بود

که کاری نمی شد کرد

جز نگاه

که از چشم من می گذشت

من رفتنت را نگاه کردم

با بغضی که با قدمهايت می شکست

نگفته بودی که می روی

نگفته بودی که حرفهايی ديگر داری

نگفته بودی که ميان ما ، مايی ديگر است

که هوايی ديگر می خواهد .

زنبوره ها می دانستند

نگاه و لبان بسته تو

نگاه کردی و هيچ نگفتی

به تلخ خند رفتی .

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: