اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

مادرم زنی زیبا بود

مادرم زنی زیبا بود

اسمت کلمه ایست که دوست داشتنت را عاشق می کند 

  

تاراج

 پس از باران بود

که درخت گیلاس گفت :

                               پس گوشواره هایم کو!؟

باران تگرگ را خبر کرده بود

باد بود وحرامیان

که  ازمیان برگها  می گذشتند

   

خواب باران

در خواب بودم

باران آمد

بارانی تند وسرد

برگها ریختند

پرنده ها رفتند

سنگفرش خیس کوچه

صدای قدمهایی را شنید

که باران را صدا می  زد

یکی می رفت

یکی می گفت : خدا حافظ

باران بود وبرگ

 

تمام شب باران  بی قرار بود

صبح بر آستانه در

دستمالی بود با شاخه میخکی سرخ

عطر نفسهایی

                          که هنوز می وزید

باورت است ؟

که همیشه به یادت خواهم بود

 خدا حافظ .

برای چی کجا می روی ؟

در خوابها  وروزهای من

همیشه همه می روند

باران می بارد

بارانی سرد وتند

چشمانم خیس می شوند

  

گفته بودم 

گفته بودم همیشه در انتظارت خواهم بود

گفته بودم

اگر نیلوفری را دیدم که شکفت

کسی  که می آمد

صدای قدمهایش را باد آورد

اگر در زدند که در بکشایم

در انتظارت  خواهم بود

زندگی برای من همین زمزمهء انتظار است

گذر سالها

تکرار روزها .

 

گفته بودم همیشه به یادت خواهم بود

اگر کسی آمد و  گفت وشنید

ابری آمد و غرشی کرد و باران بارید

برگی سبز ویا زرد شد

روزها گذشت

مو سفید و  عمر تنگ شد

من دلتنگ  صدای قدمهایت

در انتظار آمدنت خواهم بود

 

 

  یک بار

 یک بار ، فقط یک بار

اورا جایی  در شهری دور

میان برگ وحرف دیدم

باد برگهایش را می برد

نگاهش تمام حسرتهای ناگفته بود

و او ناگفته می رفت

 

یک بار ، فقط یک بار

اورا در خانه ای ، نه در قهوه خانه ای دیدم

که از عطر تنهایی می گفت

کلماتش از زبان دیگر بود

صدا وحروفی دیگر داشت

از عصر دور عصار می آمد

وبا اکنونها می شد

 فردا را تصویر می کرد

 

یک بار  فقط یک بار

اورا شامگاهی در پاریس  نه در استانبول

نه ،  در کوچه های خلوت تهران دیدم

 که آهسته از زیر درختان می رفت

و از رفتن وانتظار و آمدن ودیداروپیغام  می گفت

تمام کلماتش در آن غروب  عشق بود

و عشق از زبانی دیگر  بود

 

یک بار فقط یک بار

او را در راه دیدم که می رفت

تنهاییش با او بود

ودیگر او را هرگز ندیدم

 

 

 برای  تو

 

نه از باد وتوفانی که می وزد

ونه از برگی که می افتد 

و نه از حرفی که دهان به دهان می گردد

و نه از فردایی که نیامده

فقط برای توست

این در و این خانه که به انتظار است .

 

گروه به گروه  می آیند

مردمی که چشم به راه دارند

دستانشان همه از آب وعاطفه است

نگاهشان  همه عشق

ونگران از فردا

روزهای نیامده

دلشوره  دردهایی که در راهند

می دانی بارانها در راهند

توفان ابرهای تیره

روزی که باپرنده های باغ شکسته

پرواز آرزویی خواهد بود در خواب

و مجال بودن هیچ

بیا بمانیم

این دست   و این دل

برای توست

برای همه

                  که فردای منید

بیا بمانیم

5/1/92

 

 

 گریز

 

 دلم گرفته ای یار

صبح اگر آمدی

دیدی پنجره باز و درگشوده و خانه خالیست

کسی با چمدانی که تمام خاطره بوده

                                                        رفته است

دلگیر مباش

توان پدرودم نبود

فرصت کم بود

خاطرم بی قرار و شرمسار .

 هنگام رفتن 

در سکوت نگاه

                        و لمس در و دیوار

فقط یک کلمه بر زبانم بود

خداحافظ

خداحافظ

 

 

سكوت  

 

سكوت حك شد برلبانم

روزي دري راكه نبايست گشودم

چيزي را كه نبايست ديدم

تصوير زني  با نوشته هايي

                                              در سطر هاي كوتاه

در لوحها وصفحه هاي گلي و كاغذين

بر ستوني بلند

يا نصب شده بر ديوار

و سكوتي كه  از ميان همه چيز مي گذشت

 

زني مي آمد سرخ

با اناري سرخ در دست

از ميان انبوه مردم سكوت

كه آمدنش نيامدن بود

تصوير سطري نا خوانده بود

كه سكوت را صدا مي زد

 و سكوت  از ميان  همه چيز مي گذشت

                              

 

شب بوی سرخ 3

یکی که صدا می زند

دل نگران شب بوهاست

شب که می آیم

دستهایم را نگاه نکن

پرنده ای را نکشته ام

گلی را نچیده ام

درختی را زخم نزده ام

فقط از هراس صداها گریخته ام

از مرگها

 

پنجره را بازکن

بارا ن می بارد

پیراهنم را از بند بردار

هزار صدای وحشت در آن پنهان است

وشب بوی سرخی که عطري دیگر دارد

واز رفتن کسی می گوید

که عاشق  است و

                         دل نگران شب بوها

هنگام رفتن زیر پنجره ات

پیچکی می کارم

که هوای آن سوی دیوار را دارد

وعطر شب بو ها را می بیند

 

 شعر اندوهی که بر سر مزار صادق هدایت در پرلاشیز یافتم

 

موسيقي تنهايي

 صدايی  از تنهايي مي آمد

چهارشنبه در پرلاشيز  باران می بارید

هوا سرد بود وپرنده ای نمی خواند

هدايت كنار درختي نشسته بود و تماشا مي كرد

از چه اين همه غمگین بود

                                    نمي دانستم

درختها به صف ايستاده بودند

كلمات برگهایی بودند  درباد

که پراکنده  می گذشتند

بسوي دشت ليز

كه هنوز اشکهایش را برسن  نریخته بود

نگفته بود بناپارت تنها مرد

نگفته بود  دوبار مي آيي

نگفته بود غربت  يعني تنهايي

يعني پرنده

يعني بناپارت

يعني سنگ سياه

يعني هدايت

يعني صدايي كه از تنهايي مي آيد

من دلم را در آواز برگها رها كرده بودم

در اندوه موسيقي كه نواخته مي شد

 

پاريس –  فرانسه

اوت 2011

 

 

  خیابان انتظار

 

 ساعتی به غروب مانده بود

                                      که به خیابان رسیدم

دسته ای از کلاغها که به انتظار نشسته بودند

با من از عمر خیابان  گفتند

و ازکسی که می آید

روز چه روزی بود

                              یادم نیست

هوا غریب گریه می کرد

و باد بدنبال آوازش می گشت

چه کسی گفته بود

بدیدارت خواهم آمد ؟

دیدار کجا بود ؟

ساعت زنگ می زد

روز تمام می شد

و شب ستاره اش را  می جست

زنی ماه را از دریچه ای صدا می زد

واز رفتن پرنده ها می گفت

                                              و تنهایی شهر

بیا برویم

کجا؟

نمی دانم

خیابان تنهاست

درختان بی برگ

وهوا چنان سرد

که برف را توان باریدن نیست

برای من مهلت ماندن نه

کجا برویم ؟

نمی دانم

ماه چراغ روشن می کند

خیابان به انتها رسیده

وتنهایی هنوز با من است

 

            ازآن حرفی که نگفتی

 رفتنت را تنها درختان خیابان می دانستند

هنگام صبح که باد غبار گرفته وسرد می وزید

شاخه های درختان خشک بودند

و برف بر شانه هایشان یخ زده بود

چیزی در آن انتهای دور بود

که سیاه وغبار آلود می گذشت

نمی توانستم ببینم

نا توانیم در پاهای یخ زده ام نبود

در چشم اشک گرفته و بخار هوایی بود

که از دهان تو می گذشت

لبت چیزی می گفت

و نگاهت هزار نا گفته دیگر داشت

 

 من گنگ وتنها

دوست داشتنت را

در حرفهای ناگفته ام می  سرودم

چرا نگفته بودی که  دل درگرو عشقی ناگفته داری

هزار بار  پرسیده بودم

اما نخواسته بودی

و من نتوانسته بودم بفهمم

نتوانستم از سکوت ولرزش نگاه توبود

و رفتنت در آن صبح

خداحافظ

باد سرد گذشت

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: