اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

اسمش را از سارها گرفته بود


اسماعیل یوردشاهیان

(ا ی اورمیا )

شروع مهرماه 92


باد که آمد تورا برد.
زندگی تو بر درختی بود
که برگهایش در کوچ بودند
پرندگانش درسفر
هوایش در برف .
برف که بارید
تو ماندی ودرخت
ما ماندیم وهیچ





1

یک روز عصر
در بارانی که سیاه بود
با درخت تصادف کرد
معشو ق من
که اسمش را از سارها گرفته بود
لبانش از برگ بود
چشمانش از ستاره
نگاه که می کرد
باران از نگاهش می بارید
چه گفته بود با سارها؟
چه می گفت با درخت ؟
اما درخت و سارها
با اندوهی سرد
اورا فقط نگاه کردند
معشوق مرا
که لبانش را قرمز کرده بود از گفتن
با بوسه ای که از باران پر می شد
*
اسمش را از سارها گرفته بود
با درخت که تصادف کرد
اسمش مثل خودش
مثل سارها پرید
پرید ورفت
و درخت شکست .
من دو دستش را دیدم
که ازگردن وشانه هایم جدا شد
با کلماتی که از جدایی بود.
پرید ورفت
با نگاهش که باران بود
وباران بارید
درخت تصادف کرد
وسار تنها شد




همنشين باد

تازه شروع به کار کرده بودم که آمد، کمی از ساعت هشت صبح گذشته بود.چند بار به در زد ، در را گشود و گفت:
- کمی برای من وقت داريد.
لاغر شده بود. شايد بهتر است بگويم عوض شده بود،

...

حرفهایی برای یک روزتنهایی

 

1

 می خواهم از تو بپرسم

امروز چه روز یست ؟

ساکنان این شهر کجا می روند؟

این گلوله ها وبمب ها کجا می ریزند ؟

چه کسی گریه می کند ؟

گریه این کودک را کجا می برید؟

ابری سیاه می شود هوا

تو ساکت وخاموش خون قی می کنی

و من هیچ جا را نمی بینم

 

2

امروز گفتن را از من گرفته اند

ديواري مانده از سنگ

و سكوت

انعکاس حرفهاي ناگفته من

 

3

امروز صبح در ساعت آمدنت

هزار حرف براي گفتنم بود

اما تو نيامدي

امروز فقط امروز ماند

 

4

گفته بودي

زمان آمدنت را

حتا ساعتهاي كوك نشده

زنگ خواهند زد

اما

كسي آمدنت را نديد

ساعتي زنگ نزد

فقط نگاه به در ماند

گوش به صداي انتظار

 

5

وقتي آمدي

با تو از همه چيز خواهم گفت

از خودم واين عشق

و از آن روز

از شاخه ميخكي كه عطر ي ديگر داشت

من دست تو را گرفتم

دست تو سرد بود

دست من زخم

ليوان روي ميز خالي

مي دانستم براي تو عشق عطر بودن است

براي من غم

اما نمي دانستم دست تو سرد است

دل من زخم.

 

6

مرا از این شهر تنهایی صدا زنید

جاده های جهان

اگر رودخانه ای خروشان بودند

سیاهی این همه اندوه را نمی شستند

وقتی گلوله ها

این همه خون بر دیوارها نقش می زنند

مرا درتنهائیم پناه دهید

 

7

تو که از طرف صبح می آیی

هیچ پنجره ای دیده ای گشوده به آفتاب ؟

گشوده به صدا و خبر؟

بیا بدیدار مردم جهان رویم

رودی شویم

که تنهایی و اندوه جهان را می شوید

 

8

هولی از بی قراریست

با بادی که می وزد

باران برگ می بارد

اورا چه گفته ای

پائیز

با انبوه برگ

زرد ، زرد ، زرد

 

9

به خیابانها بی حوصله رفتم

مردم همه بی حوصله بودند

تنهایی چیزی بود که داشتند

ومن تنها شدم

 

10

روز از تنهایی می گذشت

درها بسته

پنجره ها نگران

سکوتی خاکستری بر خانه می نشست

خیابان بی حوصله بود

شیار تنهایی از عرصه وجودش می گذشت

رهگذر با گامهای خسته

تنهائیش را قدم می زد

 

11

مرگ اما حکایت یک پایان نبود

بودنی بود

که زیست

عاشق شد

وروزی ...

مرگ شد

 

 

 

10

 

بادها بی آواز می گذرند

کس نیست

هیچ کس صدا نمی زند

خاکستر هوا

با خستگی زمین

بر تنم می نشیند

 

 

اگر دوباره ببینمت

 

بید بلندی بود سر کوچه

کنار جویی که نقره می رفت

با ساز ماه

که در برگها با باران می لغرید

و تنهایی نیمکتی

که به بالا آمدن آفتاب و خستگی عابری منتظر بود.

نگاهها برای چه خیس و مه گرفته اند

رفتن برای چیست؟

سفری که باید می شد

 

 

*

اگر دوباره ببینمت

با تو از خاطره ها خواهم گفت که در کوچه جا گذاشتی

از دلی کنار در

نگاهی که همیشه از پشت پنجره می لغزید

باران آن روزها ریز وسرد بود

و کوچه تنها

و تو تنهاترین مسافر تنهایی

کجا می رفتی ؟

رفتنت ، رفتن کجا بود؟

 

*

 

اگر دوباره ببینمت

با تو از آن ساعتی خواهم گفت که باران آمد

و نگاه تو مه آلود شد .

از صدای کسی که بر آستانه ایستاد .

پیراهنت خیس شده بود

کلاهت بر بند کیفت که بر شانه آویخته بودی

باگامهای کوتاهت متفکر می آمد

و تو می رفتی

رهسپار کجا بودی؟

کجای جهان راه تو بود؟

*

اگر دوباره ببینمت

با تو از آن جا خواهم پرسید

و از روزهایی که داشتی

*

 

سنگیست خاطره

با نوشته ای بلند

خانه ای کهنه

زنی حیران که منتظر است

کلیدی بر میخ کناردر آویخته مانده

هزار هزار برگ با بادهای سرگردان می روند

هزار حرف ناگفته در سینه مانده

رفتنت کجا بود؟

ناکجاشهری با آوازها و رازهای سر به مهر

مردی عینک به چشم

آواز می خواند

یکی بر طبلی نامفهوم می کوبد

کودکی در آفتاب می خندد

سگی همه چیز را بو می کشد.

 

چه کسی آواز را در ساز نهاد

که تمام سازها بی آواز ناکوک شوند

بی ترنم لب

بی ترنم باد

بی ترنم قد

من در انتهای دیوار خانه ات

تصویر نقش شده ی آدمی را دیدم

که چشمانش اندوه هزار گناه

هراس هزار غربت

هزار تنهایی را می گفت

و در انتظار رفتن بود

 

 

اگر دوباره بینمت

با تو از آن تصویر

و هزار خاطره خواهم گفت

از قطاری که انتظار را بر من نهاد

درختی که سارهایش پرید

زنی که با درخت تصادف کرد

و اسمش را از سارها گرفت

در آن صبح که تنش در گور می خوابید

نگاهش چیزی دیگر می گفت

خدا حافظ

خدا حافظ

اگر دو باره ببینمت

با تو از همه چیز خواهم گفت

جز

خدا حافظ

خدا حافظ

 

28 مارس 2014

پاریس- ورسای

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: