اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

شعر دریا

از پرنده و باد و دريا

(عاشقانه هايی بر درياچه کبود و شور ديارم)

 

1

خشکی به لب کشانده

بلور نمک را

سفيدی دندان خنده کرده دريا

از هوش رفته است ديريست

آواز پرنده را نمی يابد

خوابهايش بی مرز

پريانش را در شب مرده می بيند

 

2

دريای روزها و انتظارها

دريای خواستن ها و نگاه ها

دريای رنگ ها و مرگ ها و نمک ها

تو را کجا عشق

در کدام روز

نيمه های کدام شب

به بستر خواب و زفاف علف و آب خوانده

تا با زنبق های شکفته

به نيمه شب

از شور عشق رقص قوها و ساز موج ها

آبی به بنفش آميخته کنی

از عشق بگويی

از خون جاری

بر پله های صبح.

 

3

دريا تو نگفته ها را

از صدا و ديدار

وقت سحر

ميعاد را کجا خوانده ای

آواز پرنده ازاشتياق آب را

کجا معنی کرده ای؟

دريا اما هوش نداده به سخن

بی پاسخ و سرد

سر در صدای باد داده است

از دور، دور خاطرش

صدای ابر و بارش باران را می شنود

کی می آيد؟

صدای پای کيست ؟

باران کجا می بارد؟

دريا اما چيزی نمی گويد

در خاطرش رقص قطره است

نسيم و پرنده و علف و آب

. . . . . . . . . . . . . . . . . .

باد بی پاسخ می گذرد.

 

4

يک شب، باد با تو خوانده بود

يک شب که تو بر دامنت می گريستی

پرنده از تو می گفت

موج از انبوه زخم نمک

آب از تهی شدن

اما کسی مرا به فصل تنهايی تو نخوانده بود.

 

5

ای بُرده ما را

به حسرت آب، دريا

در روزهای تشنگی

در روزهای عطش

اين جا مسير گذر ابرهاست

 

در هرم آفتاب و

ترک لب

با توده های نمک

جز تشنگی حرف نمی رود.

 

 

6

دريای قصه ها.

دريای شور غصه ها

دريای نمک و درد

بر پله های ساحلت

آواز آب نيست

عبور باد است

سکون گيج مرگ.

آوازی بخوان

ترانه ای

و مرا بگوی:

از بالهای شکسته

تن های خشکيده

هراس روزهای نيامده

و عشق

در شب ناتمام دوستی.

 

 

7

دريا اما سخن نمی گويد

بر رخساره کبودش.

شعله بنفش است

ارغوانی از لرزش خون

پرهای پاشيده.

تن های خيس

در زفاف خونين شبانه عشق

اما با قوهای جوان

اعتنا نيست

اين ها غريدن باد را

بر توده های نمک

در شورابه های سرخ

به خنده گرفته اند

عشق را بر موج موج آبی

با مرگ تفسير می کنند.

 

8

من قامت درختم

پرواز پرنده ام

علف و سنگم

در عرصه خاموشت

تو معنی آب را در غم نهاده ای

من فصل فصل کتاب تو را

در چشم گرفته

از جان سروده ام

من روح توام

در عرصه خاموشت

شعر توام

در لبان بسته ات

پرواز توام

در بال پرنده ات

رنگ توام در کبوديت

من را زبان ديگری ده

با من به زبان ديگر گوی

من تمام توام

می شنوی؟

 

9

بيد زاران را شمردم

محزون در هياهوی باد

با تنی سرگردان در گذر آبهای رونده

پيچيده در شمايل عريان روز

ممزوج لحظه های عشق،

و خواستن

چنان که در پله های جاری

اما تهی از همه چيز

بايد برود.

شن ها را شمردم

مملو از عشق

در گذر موج ها

آواز آب ها

و سرگردانی هزار پر آغشته نمک.

پر بلور هايی در انجماد آب و زمان

گذرگاه پرندگان

چنان که بايد می بود

نيست.

دست ها را شمردم

همه فرد

لب ها را شمردم

همه بسته

(چيزی در سخن نبود)

عشق را خواندم

مشحون زيبايی

و خود را نگاه کردم

در هيئت رهگذران، ماهيگران

چيزی بر می آمد

صدايی، موجی، کلمه ای

که هيچ نبود.

آه الهه آب ها را صدا زنيد.

در گلوی باد بخوانيد

از روز قحط آب بگوييد

از عشق

که با پرهای پاشيد

بر سنگ چين ساحل

سخن از سال بد گويد

دلتنگی روزهای نيامده.

 

10

دريا حرفی ناسروده است

خفته است بی نشان باد

نرم و

نرم و

سرد

در نمک و شرم.

بر سنگچين ساحلش چراغی نيست

چشم انتظاران رفته اند

آواز پای باد ـ

سرودی از رهگذر آب نيست.

8/10/83

اورميه ـ بندر گلمانخان

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: