اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

آوازهاي اورميا

يادداشتي کوتاه بر مرگ و پايان شعر

قصد نداشتم به اين مجموعه که شايد آخرين کتاب شعر من باشد که منتشر مي شود ياد داشت ويا پيش گفتاري بنويسم و معتقد به اين کار هم نبوده و نيستم و اين يادداشت کوتاه هم در رابطه با اين کتاب نيست بلکه دريافت حسي و فکري تازه من بعد از جستجو، انديشه و تامل بسيار در مباني فلسفه و ذات و غايت وجود و سرنوشت شعر و هنر و ادبيات است و اگر در ابتداي اين کتاب طرح مي شود، صرفا محل و فرصتي براي عرضه، ثبت و بيان و انتشار است.

تا چند ماه آينده کتابي پژوهشي از من تحت عنوان مباني حسي زبان و شعر منتشرخواهد شد. اي کاش اين متن و نظر و فکر خود را در شکلي گسترده در آن کتاب به تفسير مي آوردم ولي ايده و انديشه و فکر آن در اين زمان حادث شد و از نوشتن آن قصدم اعلام پايان شعر، هنرو ادبيات و خروج تدريجي آن از زندگي آدمي و مرگ آن است. البته اين به آن معنا نيست که ديگر شعري سروده نخواهد شد و يا کسي سراغ شعر و ادبيات نخواهد رفت و شعري نخواهد خواند. شعر زندگيست و شاعر سراينده آن و تا جهان آدمي هست شعر و هنر خواهد بود. اما ديگر نه به شکل و وضعيت کنوني.

ما در آغاز دوران تغيير و تکثر صورت و شکل و حتي مفهوم و غايت همه چيز بخصوص زبان و ساختار زندگي بشر هستيم. ما وارد عصري ديگر با تعريف هاي تازه شده ايم که در آن فرايند دانايي و ارتباط و دريافت و بيان در چهار راه جهاني صورت همگاني يافته وحاکميت زبانهاي منطقه اي و قومي در درون زبان جهاني محو و به تدريج زبان و واژگان جهاني با مفهوم هاي تازه جايگزين آنها مي شوند بطوريکه همه چيز مبدل به تصوير و نشانه ي تصويري گشته و نوشتن و کاغذ و کتاب تبديل به نوشتار الکترونيکي در پرده الکترونيکي در متن غير محدود خواهد شد. بر صفحه رايانه و يا هر وسيله نوشتاريمان و هم چنين در درون متن و اثر تازه آفريده خود ده ها پنجره خواهيم گشود. و در گستره و تکثر معناها و تعريف هاي تازه ، متن ،صفتِ تاريخمندي و حضور شخصيت و نام مولف و آفريننده خود را از دست خواهد داد و در جلوه اي ديگر در گستره لايزال فرهنگ بشري گسترش يافته تکه تکه شده و منتشر خواهد شد و از اين رو شعر و هنر آينده صورت و ساختار و شکل زبان ابزاري جديد خواهد يافت از يک فرد به کل خواهد رسيد نه مولف خواهد ماند و نه يک متن، کل جامعه خواهد ماند با متن تکثر يافته ي بي تاريخ و کم کم محو و از زندگي بشري خارج شده و مرگ و يا بهتر است بگويم پايان شعر و هنر کنوني خواهد رسيد. البته شايد يک روزي دوباره در شکل و زبان و بيان و هويت تازه اما مستقل وارد زندگي بي تاريخ و پاشيده آدمي شود و عشق را، حس بودن و زندگي را صدا زند و از ناگفته ها بگويد. شايد.

آواز هاي اورميا

( ای تو که نامت را نمی دانم )

آوازهايم برای توست

برای تو،

که هرگز نشناختمت

نامم را نگفتم

نامت را نيافتم

کلمه را جستم

زبان تو را يافتم

با بوسه ها شعر.

دهانت طعم خاک را داشت

عطر ميخک

قرنفل نوشکفته

غربال کلمات ناسوده

در ساز و آواز رهگذران

که سبک می گذرند

می روند

می آيند

می زيند

چنان که من زيسته ام

در نامت

در نگاهت.

هزار بار در رويا ديدم

از شهر تنت گذشتم

در خانه و خيابانهايت زيستم.

غروبت، تماشايی بود

غروبی خيس

در آبی بنفش وهم انگيز

و نگاه های بنفش دختری اسير

که صبح لب دوخته بايد بميرد.

من از غروب دريا و دياری آمدم

که هميشه بنفش بود

ای تو که نامت را نمی دانم

ای تو

که هميشه در تو بسر می برم

کجای جهان خلاصه می شوی

وقتی پرندگان سوده نمک

پر می ريزند.

شبانه بر ساحل درياچه

دوشيزگان از چه سو دامن می افرازند

با ساق و رانهای سپيد چون قويی

تا رقص شبانه ی زفاف عشق خونين را

در طلسم بی خبری

بر موج ها جاری سازند.

من ديده ام

مردمکهايشان برق می زد

و نگاهشان

چون قرمزی لبانشان افسونگر بود.

طاقباز برهنه به پيشواز موج و علف می رفتند

آب های روشن را به درون می خواندند

نطفة فرزندی روئين را

در آغوش دستها -

قايق ها، چراغها، آه ها

و سحرگاه مردان باز می گشتند

از ميان مُوستانها، سيب زارها

با شبدر و شب بوها

و زنبق های نوشکفته.

آه من تو را

در زفاف شبانه ماه و دريا تنها ديدم

و عطر بو سه ی دختری عاشق را يافتم

که بنفش بود

عطر خاک را داشت

بوی ميخک های تازه شکفته.

اما گناه او نبود

گناه من هم

گناه همين تنهايی و عشق بود

و وسوسه خواستن.

سحرگاه، آه سحرگاه

در شهرها و خيابانها

در لباسها و دستها و لب ها

چيز غريبی بود

تو هيچ نگفته بودی که عاشقی

ای تو که نامت را نمی دانم

ای تو

که هميشه تو را عاشقم

کجای زمان ايستاده ای؟

ديروز، ديروز بود

گذشته هر چه بود

در رويای زيستن تمام شد

امروز هر چه هست بايد بود

من امروز را برای فردا زيسته ام

تا سالها بعد

تو را دوباره بيابيم.

بيا از کنار همين خانه برويم

اين کوچه چقدر به تنهايی ما عادت دارد

هميشه در همين لحظه های روز است

که تنها می شود

مثل تو که هميشه تنهايی

من نامت را نمی دانم

اما قرمزی لبانت را می شناسم

و پيراهن بنفش و آبيت را

و نگاهت را که هميشه در انتظار است

نگاه همه زنها را دارد

و انتظار تمام مردان را.

يک روز جايی رفتم

کوچه ای، بازاری

که مردانش همه در فروش بودند

و زنهايش همه در خريد

مردان می فروختند

آن چه را که بايد می خريدند

زنها می خريدند

آن چه را که بايد می فروختند

و روز،

روز کوتاه عمر بود.

پسری را ديدم که عاشق بود

پيراهن بنفش و آبی می خريد

و دختری را ديدم که نامش را گم کرده بود

اما هميشه تمام عمر روز را می نگريست

آه ای روز که بايد تو را زيست

چگونه همه ی عمر بايست در تو نگريست

من در قاب عکسها

زنان و مردان بسياری را ديده ام

که تمام روز عمرشان را برای يک نگاه زيسته بودند

با حسرت بوسه ی قرمز لبانی

که فقط رويا بود.

ساعت ها زنگ می زنند

صبح می شود

ساعت ها زنگ می زنند

شب می شود

ساعت ها را نگاه می کنيم

ساعت ها را می شماريم

تلفن ها را پاسخ می دهيم

رايانه ي مان روشن کنارمان است

و برای فردا آواز می خوانيم.

ای که نامت را نمی دانم

نامم فراموشم شده است

من هيچ اين زندگی را نزيسته ام

من همين امروز را بوده ام.

امروز پرده ای بنفش و آبی خريدم

برای پنجره اطاقم

پرده ای بنفش و آبی

که دختری با پيراهنی بنفش و آبی

برايم فروخت

و پيرمرد پرده فروش متری هزار آواز حساب کرد

و گفت: برای زيستنت کافی ست.

کجا می رويم؟

کجا می روی؟

همين صبح می گفتی که بايد تمام کنی

اين چاقو و تپانچه

و آن دستمال برای چيست؟

آن همه تلاش ونگاه

برای همين اطاق و چند لبخند بود.؟

روزها يادم رفته است

رهگذری می گفت:

ديروز همين طور بود که امروز هست

ما همه در گذريم

بهار که بيايد -

برف زمستان خاطره می شود.

ای تو که نامت را نمی دانم

من همين امروز را زيسته ام

ديروز، ديروز بود

امروز، امروز است

من همين امروز عاشق شده ام

برای او که پيراهنی بنفش و آبی دارد

و در نگاهش آواز زندگی می رويد.

در روزهای تنهايی

ميان هياهوی خيابان ها

هميشه تنها بوده ايم

هيچکس به ما نگفت که شک کنيم

ما هيچ نفهميديم که خوابيم

يا بيدار

اين روز و تاريخ ما بود

اکنون روز گذشته -

شب در راه است

يکی می آيد

يکی می رود

يک نفر صدا می زند

و تو می روی کنار ايوان تنهايی

به ماه می نگری

و آن دورها نگاهت به رودخانه ای می پيوندد -

که تو را با خود می برد

چرا نماندی؟

هيچ از خود نپرسيدی که بايد ماند

من ماندم

ماندم که ببينم

ای زندگی

کجای تو را بايد تماشا کنم؟

هميشه به من گفته بودی که نگاه کن

نگاه کردم

اما هيچ تو را نزيستم

نامم را جستم

اما نيافتم

آوازی خواندم که نمی دانستم

يکی را عاشق شدم

که نامش را نمی دانم

ای کاش فردا را می زيستم.

ای که نامت را نمی دانم

من همين امروز عاشق شده ام

بيا صدای باران را بشنويم

و از کنار همين روز بگذريم

آوازم برای توست

در اين روز

در اين باران

برای تو

که هميشه دوستت می دارم.

24/5/83 

اورميه – ايران

 

نامش چه بود

نامش را از من پنهان داشت

نگفت هيچ.

تکيده بود

تکيده نگاه می کرد

نمی گفت هيچ

و کلمه در گلويش

حلقه حلقه می گريست.

اسب ها از دور دست بی تاب می گذشتند

و دشت خالی بود.

چه کسی نگاه را معنی می کرد

نامش را از من پنهان داشت

نگاهش را

دلش اما دستمالی بود

که بايد به دست می گرفت.

نگاه کرد و نگفت هيچ

پا پس کشيد و رفت.

اسب ها يله گذشتند

صدا حلقه

حلقه

در گلوپيچيد

پُر در چشم

ودر بسته شد

نگفته بود

ديگر او را هرگز نخواهم ديد

نامش چه بود؟

19/1/83

 

ساعات عاشقي

صبح : مرا صدا زدند

طناب آوردند

دستمال و کاغذ

و چيزی گفتند که نمی شد فهميد

روز : هيچ کس سخن نمی گفت

پروانه ها به پيله بازگشته بودند

و خستگی بود و زخم و درد

نزديک ظهر : نبايست مرا می ديدی

نه مرا و نه حرف و صدای مرا

فقط نگاه می کردی و می رفتی

ظهر : کاغذی آوردند، قلمی و پيراهنی سرد

بعد از ظهر: خانه خالی بود

نه خانه خالی شد

غروب : ديگر لبم چيزی نمی گفت

آنها گروهی اندک بودند

و سنبله ها و ميخک های شکسته

شب : کسی از دور صدا زد

چيزی گفت که نمی بايست شنيد

نيمه شب : چرا بايد دنبال خبر بود

صبح : ديگر خبر نبود

حکايت بود و تفسير

گريه و زخم

لبم شکافته بود.

12/9/83

اورميه - ايران

 

من وماه

آوازم را از ماه گرفتم

چشمانش لوچ و

کدر شد

باران باريد

7/6/82

سوئيس- زوريخ

 

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: