اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

مرگ شعر در زبان شکسته و معرفت پنهان شده

مرگ شعر

در

زبان شکسته ومعرفت پنهان شده

 

همه ما به معنی ومفهوم ومبنا ی علل وجودی بسياری از حالات واحساسهای خاص که هرازچند گاه به ما دست می دهند و ما را گرفتار خود مي کنند بسيار فکرکرده ايم . مثلا غم ويا شادی که عموما از لحاظ حسی ما آنهارا عنصر و پديده ای مستقل می شماريم وهميشه به علل وجودی و پديدار شدن آنها بسيار می انديشيم. راستی غم چيست ؟

اگر سوال زندگی و تفکر جمعی وتنهايی ما اين باشد پاسخ آن چه خواهد بود ؟!

خواهيد گفت : دگرگونی حالت وتغيير وضع وتعادل روحی و روانی در اثر بروز حادثه ای ويا از دست رفتن عنصری ، خواسته ای ، آرزويی و اميدی و. . .. .. .. . . . . . 

- اما من برای تعريف آن ، نگاه ديگری به مسئله دارم و می پرسم اگر ما جهان محيط اطرافمان را با زبان می بينيم آيا غم زبان است ؟يا مفهومی است که دردرون زبان اتفاق افتاده و پديدار می شود . 

اگر اين معنی وتعريف را بپذيريم در اين صورت اين پرسش دوباره طرح می شود که غم را چه می توان گفت ؟ اگر بخواهيم تعريف کنيم. غم را چه تعريفی می توان کرد ؟

آيا بروز غم در اثر تحولی است که در شناخت ما روی می دهد و اين تحول در پی اتفاقی ، حادثه ای ويا شنيدن آوازی و يا نوای موسيقی خاصی ويا تکرار ويادآوری خاطره ای و . . که کلا بعنوان پديده های تاثيرگذار نام برده می شوند ايجاد می شود؟ . يعنی باعث تغيير حالت روحی و روانی در اثر تغيير شناخت ما می شود؟ . اما اين تغيير در شناخت که موجب تغيير وتحول در درون ما و بروز حسهايی می شود که بيشتر مفهومی هستند آيا معرفت ما را هم دچار تغيير می سازند ؟ 

بايد توجه کنيم که تغيير در معرفت ما ، تغييردرذهنيت ماست. اتفاقی که در برخورد با محيط روی می دهد اجاز بدهيد برای درک مسئله مثالی بزنم : به فرض ما با گروهی ، جمعی تصادفی واتفاقی در نگارخانه ای به تماشای يک تابلوی نقاشی می ايستيم . بعد از لحظه ها تماشا هر کس برداشت ، تعريف وتاويل خاص خود را از آن تابلوی نقاشی دارد و معنايی را از آن کسب کرده و تاويل می کند. پس ما با يک برداشت تعريف وتاويل ثابت وخاص مواجه نيستيم بلکه تعريف وتاويلهای متعددی در کار است که معنی ثابت و روشن را از بين برده است در حقيقت با تکثر تاويلها زوال وشکستن معنا آغاز شده است . يعنی ديگر معنايی وجود ندارد واگر هم باشد ثابت نيست متعدد وگسترده است . مسئله ای را که می گويم نوعی جريان ديالتيک زوال معنا در مفهوم وتعريف معناشناسيک وشکستن حدود تاويلها در معرفت آدمی است پس با مثال و توضيحی که ارائه شد در می يابيم که ديگر چيزی برای گفتن نمانده است . يعنی زبان هم نمانده است معنا که بشکند و حد وحدود خودرا از دست بدهد . زبان هم می شکندحد وحدود وشکل خود را از دست می دهد و هستی وتعريف ديگر می يابد . يعنی زبان ، زبانی ديگر می طلبد .

در اين جاست که معرفت ما نيز تعريف تازه وديگرسان می طلبد . اما بايد توجه کرد که همه اين ها در زبان ما اتفاق افتاده چيزی که ما آن را معرفت خود قرار داده ايم . پس زبان معرفت مارا می سازد ومعرفت ما زبانمان را . حال اين پرسش پيش می آيد که در حوزه زبان عام چه اتفاق می افتد وقتی معرفت ما تغيير وتعريف ديگرسان می يابد ؟

زبان عام، زبان همه است . حوزه عمل دريافتهای مشترک در بسياری از زمينه ها که در نهايت در هر منطقه جغرافيايی ميان مردمی با زبان خاصی به شکلی تجلی ونمود پيدا می کند ومبنای آن تجربی ، عينی وحسی مفهومی است ومفهومی وحسی بودن آن از معنای دگرگون شده ی آن است که در اثر عارض شدن معنای حسی دريافت وعيان می شود واين معنا ومفهوم در تبادل ذهن ومحيط زمانی شکل می گيرد که آن حسهای دريافتی به ادراک برسند . در درک هر معنا ومفهومی ما نيازمند به بهره گيری از مجموع معنا ومفهومهای عام درک شده پيشين وپيشا نماد هايی هستيم که در شکل گيری و ساخت نمادين مفهومهای حسی رابط وزمينه ساز هستند . مثالی می زنم 

پديده غربت حس مفهومی را به انسان در تمام جوامع دنيا به شکل مشترک و عام عارض می سازد که به آن نوستالوژيا ويا غم غربت می گويند .نوسو (Noso) در زبان لاتين بمعنی بيماريست نوسوگرافی (Nosography) بمعنی توصيف بيماری . نوستومانيا ( Nostomania ) بمعنی احساس شديد غربت که تکانه ای غير قابل بازگشت است و نوستالوژيا ( Nostalgia) بمعنی احساس غم غربت ، ميل بازگشت به خانه وکاشانه ، شهر وديار وهمين طور بمعنی حسرت گذشته وتنهايی وبی يار و وطن . 

کلمه نوستالوژيا کلمه و واژه ای فرهنگی وحسی مفهومی است که قابل ترجمه نيست ولی قابل تعريف وتوصيف است . وقتی مسئله وموموضوع تعريف بميان می آيد بايد بدانيم که تعريف در ذات خود شناسايی ، تحليل و روشن سازی مفهومی هر چيز را دارد . وقتی ما به تعريف وباز شناسی پديده ای چون نوستالوژيا می پردازيم يک مفهوم حسی بر ذهن و جان ما می نشيند و ما غم مفهومی خاص غربت را حس می کنيم . معنی واحساسی که ميان تمام انسانها مشترک است . چيزی که در زبان عام جاريست واز معرفت عام انسانها سر می گيرد ودر هرمنطقه ، در هر زبان خاص کلمه ويا واژه های خاص خود را دارد اما مفهوم آن از همان معرفت پنهان همه ما سر می گيرد که زبان يک سان ندارد بلکه شکسته دارد. حال اگر معرفت ما دگرگون شود نوستالوژيا چه معنا و مفهومی خواهد يافت . مثلا اگر کسی در حس ومفهوم نوستالوژيا وتعريف ومعنای آن درنگ کند وبعد بگويد وبنويسد نوستالوژيا معنی ندارد . مثل شعر است قابل تعريف هم نيست فقط بايد حس شده ، سروده ونوشته شود و آن گاه برای نوستالوژيا تعريف ومعنای ديگر به زبان ديگر بسازد . شما وقتی با نوشته وتعريف آن کس مواجه شويد خواهيد ديد که زبان ديگر از معرفت دگرگون شده ی ديگر جاريست . آن وقت خواهيد يافت که زبان شکسته ای از معرفت پنهان شده شما ومن وهمه ما در کار است که عيان شده است واين اتفاق بيشتر در سرايش شعر روی می دهد .

شعر را چه می توان گفت ؟ زمزمه های دلتنگی و بيتابی ؟ و يا حاصل دگرگونی حالت وفعال شدن احساس وذهن در لحظه ها يی خاص ديگرسان ويا نوشتن وسرودن در آنی ديگر . شعر هر چه باشد محصول دگرکونی حالت و معرفت پنهان ماست که در زبان اتفاق می افتد وزبان را وهمه چيز را دگرگون می کند وبرای همين وقتی از سرايش شعر می گويم از دگرگونی می گويم . از شکسته شدن بسياری از معيارها وباز آفرينی حقيقتی دگرگون شده که از معرفت متحول اما پنهان ما سر می گيرد . از پديده ای حسی مفهومی ميگويم که در شکل حسی مفهومی نابش هنجاری ديگر می سازد . از زبان جاری عادی می گذرد زبان ديگر می يابد. معنارا می زدايد معنای ديگر می سازد . درحس ، رنگ ،آوا و زبان و فضا ی ديگرسان شکل می گيرد و ما را دگرگون کرده معرفت پنهان ديگرسان ما را آشکارمی سازد و در معرفت جمعی ما جاری می شود تا به زبان وبيان عام برسد ودر آن لحظه است که زبان عام می شکند و با شکسته شدن زبان عام شعر هم می شکند وبا شکسته شدن شعر تکه های آن در نوشته ومتن ها وگفته ها وگفتگوها در عرصه جامعه در زبان عام ودر عرصه رسانه ها جاری می شود وتا آن که ديگر از او چيزی نمی ماند وپايان می گيرد . اگر بگويم پايان شعر رسيده شايد بسيار معترض باشيد . باور کنيد من نيز معترضم . اما اين حقيقت است در روزگار تکثر وتکثير وشکسته شدن مرز ها وجاری شدن متن در عرصه پنجره ها ونوشته ها وگفته ها و دگرگونی معرفتها وزبانها شعر هم می ميرد ومرگ آن نخست با تکثر وسپس با قطعه قطعه شدن وجاری شدن در درون متنها وزبان عام و خاص و بعد بامرگ ويا بهتر بگويم کشتن و زدوده شدن شاعر بعنوان مولف و سراينده و سپس با انزوای آن آغاز می شود وشعر چون ققنوسی در خود می ميرد تا آن که شايد ، شايد روزی با زبانی ديگر در فضا وبيانی ديگر دو باره هستی بگيرد ونوشته وسروده شود وآن چه باشد و از کدام معرفت پنهان ويا زبان ؟ واز کدام آن وزمزمه دلتنگی ديگرسان سر گرفته باشد . بيان وتفسير آن يعنی شعر روزگار آيند بسيار سخت ودشوار است . در روزگار آينده در عصر ودوران فراصنعتی وجامعه پيوسته که نه خانواده به شکل فعلی بلکه خانواده اجتماعی کوچکتر نهاد آن است وهمه چيز در حال دگرگونی است حتا روابط انسانها و احساس آدمی ، بودن و زيستن و جامعه ، شدن وفراشدنی ديگر می يابد . شدنی ديگر که زبان ، ذهن ، و معنا وتعريفهای ديگری می سازد تا زبا ن شکسته و معرفت پنهان مارا نظم به بخشد .. شعر هم معنی وصورت ديگر خواهد يافت . من دلتنگ از آن روزهای نيامده ام .

اسماعيل يوردشاهيان اورميا

21 بهمن 1386

اروميه - ايران

 

منابع

1- پور افکاری ،دکتر نصرت الله –فرهنگ جامع روانشناسی وروانپزشکی 1و2 - تهران – نشر فرهنگ معاصر1373

2- مقدادی – دکتر بهرام – فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی – تهران نشر فکر روز 1378

3-Docherty , Thomas , Criticism and Modernity Oxford

University Press 1999

4- Yosef Grodzinsky , Lew Shapiro , David Swinney – Language and the Brain , Academic press , London , 2000

 

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: