اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

کلمه ای گم شده بود

کلمه ای گم شده بود

(مجموعه شعر)

 

 

اسماعيل يوردشاهيان(اورمیا)

 

بهار1392

 

 

من از پنهان تنهایی آمده ام تا صدای تنهایی تو باشم

 

کلمه ای گم شده بود

آئينه كاغذ

كاغذها سفيدند

احساسها زرد

روح جهان قرمز

آبي دريا كه خشك شده است

به من كاغذي دهيد

تا آئينه اي در برابر جهان نهم

از همه چيز بنويسم

فردا را انعكاس دهم

عطري كه از هستي مي وزد

رنگي كه مي بازد

رنگ من

عطر تو

وتنهايي اين جهان

در نوشته اي از آئينه گاغذ

آئينه اي كه در برابر جهان مي نهم

تا تورا و خودرا بنويسم

اين زندگي را

كه فقط رنگ است

 

كلمه ای گم شده بود

كلمه اي گم شده بود

باور به اين كه

نيلوفر خانه از پس ديوار شنيده باشد

سوءظني بود كه بودن را مي ترساند

دهان به دهان مي گشت

نفسها را مي بست

همه جا مي نشست

نگاه مي كرد .

شهر خاموش

قطارها خلوت

مسافرها بي نگاه

هوا دم كرده از ترس

رو به شب مي رفت.

يكي مي گفت:

كلمه در درون خانه هاست

 

كلمه كجا بود؟

كسي از كسي سوال نمي كرد

من نگاهت را در آئينه مي ديدم

و لبت را كه چيزي مي گفت

 

گوشم نمي شنيد

نمي شنيدم صدايت را

نگاهت هزار حرف ناگفته داشت

 

نگاه مي كردي

نگاه مي كردم

چشمت بخار مي گرفت

آئينه كدر مي شد

خانه خاموش

همه مي رفتند

و تو لب مي گزيدي

كه امروز روز گفتن و

شنيدن آن كلمه بود

عصر امروز

عصر امروز یکی بدیدنم آمد

یکی که حرفی دیگر داشت

نگاهش چیزی دیگر بود

و از دگرها می گفت

 

عصر امروز هوا مشوش بود

مردم محله ساکت بودند

دیوار ها نگران .

پرنده ای از آسمان گذشت

خبری دیگر داشت

خانه تنها شده بود

 

عصر امروز

کاغذی نوشتم به دوستانم

بادرا که غبار گرفته می آمد

به سمت کوه خواندم

کودکان کنار باغچه را گفتم

که نگران باران باشند

صبح هیچ گلی در باغچه نبود

هوا گرفته بود

و خانه تنها شده بود

 

 

زمان دیگر

 

 

درکوچه های خواب

آواز می آمد:

،، زمان ، زمان دیگر است

که وقت بیداری است

،،

از ميان مردم خواب که می گذشتم

مردان بی نگاه وبی زبان بودند

زنان کور از نیاز عشق

و کودکان چنان نگاه مي كردند

که زخم بر دلم می نشست

و کسانی می خواندند :

که باید بمیرد

که باید بمیرد

 

 

پرسيدم :

طناب از کدام شاخه ی درخت آويخته است

گلوی مرا تاب شاخه نيست

می ترسم درخت با من بميرد

کسی پاسخی نداد

و خوابم را از کوچه ها خواب نگرفت

گفتم بايد از اين شهر خواب بگذرم

اين جا تنهايی هزار بار معنی می شود

پاسخي نيافتم

جز آوازي كه مي خواند:

زمان ، زمان دیگر است

که وقت بيداری است .

 

از آن روز

از آن روز

از دایره ها می ترسم

از دایره ها وبیضی های بزرگ ، کوچک

از دهانهای گشوده

مشت های گره شده

و صدای چکمه هایی که گرد می شوند

می ایستند ومارا نگاه می کنند

 

از دایره ها می ترسم

از گذر ابرهای گرد

قطارهای دوار

دود های حلقه وار

و آتشی که می سوزد

 

صدایی می گوید:

تو این جا نیستی

نباید بوده باشی

نگاه هایی می گویند :

باش ، بمان

این تو هستی ، پایداری کن

وقتی دستت را گرفتم

وتورا درپشت خود پنهان کردم

چیزی نگفتی

فقط مشت وزخم آنها بود

که برتنم نشست

دیگر هوا ابری شده بود

 

آنها

 

1

آنها رفتند

شتاب در گامها و نفسهایشان چنان بود

که هوارا در بازدمی دیگر نمی دیدند

گذر لحظه ها

برگهاي خاطره

وگذشته

پیراهنی بود در تنشان

وچمدانی از همه چیز که جا گذاشته بودند

 

آنها رفتند

با خاطره هايي كه داشتند

بعداز آنها

گربه پیری بر دیوار نشست

حياط با حوض وايوان در بغض سكوت ماند

خانه از روزها وصداها

خاطره نوشت

 

2

آنها رفتند

آنها را بردند

آنهارا کشتند

چنان پنهان و بی صدا

که حتا برگها هم نشنیدند

 

آنها را بردند

نیمه شب

وقتی ماه میان ابر گرفتار بود

آنها را بردند

نزديك سحر

با پیراهنی که هوا را می سرود

 

آنها را کشتند

ميان همهمه ها

سكوتها

وقتی هوا از طنابهاگذشت

وگلویشان میان دست و طناب شکست

نگاهشان پر از حسرتهاي ناگفته بود

 

آنها را كشتند

بعداز آنها

خانه وخیابان وشهر تنها شد

كسي از آنها ديگر چيزي نگفت

 

برای دختران پرافسوس وطنم

 

 

دختری که مسافر بود

 

در خيابان دختری را ديدم

با چمدانی که

مسافر بود

کنار پياده رو

نزديک ميدان

ميان جعبه پرتقال ها

دختری را ديدم

نشسته در انتظار بود.

 

در مسافرخانه

نزديک در

رو سری در دست

ميان کيف و چمدانها

دختری را ديدم

که مسافر بود

لاغر و بلند قد بود

چشمانی سبز داشت

نه ، قهوه ای

و شايد هم سياه

صورتی گرد و شايد کشيده

با لبانی قرمز

و نگاهی مغموم

خسته از هر چيز

سرگردانيش را در کيفش نهاده

باخود می برد

او همان بود

دختری که مسافر بود

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: