اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

فكري ديگر

 

(تحليلي در مسائل ادبيات ،فرهنگ ، شعر و هنر امروز ايران)

درود و احترام مرا بپذيريد : شعري را كه تحت عنوان غربت پاييز در شروع برنامه براي شما خواندم ، بيست سال پيش در پاييز سال 1353 به ياد و خاطره فروغ فرخ زاد سروده شده بود و از آن زمان تا كنون اجازه چاپ و نشر نداشت . خوشحالم كه در يادبود و گرامي داشت خاطره اش توانستم آن را براي شما بخوانم . امروز كار من سنگين و گسترده است . من موظفم علاوه بر شعر خواني بر رسي روشني داشته باشم از مسائل و وضعيت هنر ،‌بخصوص شعر وادبيات امروز ايران و تحليل پديده هاي تاثير گذار و شناخت ؟آنها و نهايتا ارزيابي داشته باشم از شعر امروز و فروغ كه بي شك در درون همين بحث مورد ارزيابي قرار خواهد گرفت . خوشحالم كه در يادبود او و با گرامي داشت خاطره اش به اين امر مهم يعني بررسي مسائل فرهنگي و وضعيت ادبيات امرئز ايران مي پردازم . شايد براي همه شما اين سوال مطرح شود كه چرا من اين موضوع و بحث را انتخاب كرده ام ، حقيقت را بخواهيد اين امر از يك نياز عمده هنري و فرهنگي و پديده مهم تاريخي اجتماعي نشات مي گيرد . من دردي را ، بحراني را حس مي كنم و فكر مي كنم وظيفه است و ضرورت دارد كه بدان توجه شود . اين احساس وظيفه و فكر ، نوعي دزيافت شعوري از مسئله است . به اعتقاد من ، ما کاملا در کنش فکري (فرهنگي و هنري ) و فعليت رفتاري و نهايتا در حيطه زيستمان در طول تاريخ دچار بحران هستيم ، اين بحران بايد سرگرفته از عوامل و تاثير پديده هايي باشد و براي شناخت پديده ها ما نياز به ريشه يابي آنها داريم . بي گمان شما نيز با من هم عقيده ايد که هر پديده اي از تاثير و دگرگوني پديده اي ديگر بر اساس تاثير و دگرگوني متفاوت متغيير ها ، دچار دگرگوني شده و موجب به وجود آمدن پديده هاي تازه و نابودي يا ضعف بعضي لز پديده هاي ديگر مي شود . خوب ، اين پديده ها چه هستند و در ساختار اجتماعي و فرهنگي تاريخي ما از چه ويژگي و قالب و هويتي بر خوردارند و در کجا قرار دارند . آيا مجموعه ي عوامل يا پديده ها ((ساختي )) هستند ؟

((محيطي و خارجي )) مي باشند ؟ يا (( شخصيتي و جو هر )) ي هستند که نهادي عمل مي کنند و نهايتا از چه نوع ويژگي و تيپ و شخصيتي بر خوردارند ؟ آيا موجوديت آنها فرهنگي است ؟ انساني و اقتصادي است ؟ يا محيطي است ؟ 

بي گمان شناخت تمامي عوامل و فاکتور ها ، نياز به زمان و وقت گسترده و کار ژرف و بنيادي دارد ولي من به اختصار در اين سخنراني حدود مسئله را روشن مي کنم تا نمونه ، ارائه دهم از نمونه هاي بسيار و علتهاي فراوان و حقيقت پنهان از نظر ، تا اين نمونه ، الگويي يا نگرشي باشد براي ژرف انديشان و محققان جوان که من يقين دارم حضور ذهن کافي دارند و حافظه تاريخي کامل و نه به گمان آن شاعر بزرگ و عزيز که معتقد است که ملت ايران حافظه تاريخي ندارد . حافظه تاريخي به يقين در جريان برخورد انديشه با عوامل ساختاري و پديده ها ي ژرف زير بنايي بوجود مي آيد . اگر تعدد بر خورد بين انديشه و ساختار که يا ويران است يا پوچ و خالي يا منحرف ، کنار هم تبديل به تهاجم نيروي شتاب يابنده مخرب شوند ، خوب نه تاريخ مي ماند و نه پيوستگي در انديشه و نه ثقل و هويتي در باز انديشي و حضور فکر و حاکميت حافظه .

براي مثال ، همين امروز جواني براي من از درسهاي و کتاب مردي تاجر يشه مي گفت که به عنوان استاد تحت تاثير پاره اي از يافته هاي غير عملي و صرفا ذ هني و متاثر از فلسفه بوديسم ، آنها زا تشويق به گريز از ((انديشه )) و ((انديشيدن )) مي کند و هدف و قصدش اين است که به گونه اي هم من (ego) و من ايده آل( super ego) و بودن و حضور داشتن را نفي کند . 

من کاري با حرفها و عقايد غير علمي آن فرد ندارم و ايشان در سطحي نيستند که مورد توجه قرار گيرند اما جوانان چرا و بدين جهت بايد ديد که در پشت اين جريان تبليغي چه قدرتي و چه زمينه فکري نهفته و چرا در لحظه هايي که انديشه فعال و حضور ذهني مي بايست جريان پويا داشته باشد چنين القا و تبليغاتي صورت مي گيرد . آيا القاي چنين نظرهايي نا خواسته تاثير عميق در بروز بحرانهاي فکري ثانويه ندارند ؟ و گريز از حضور ذهني و مخيله ي فعال اجتماعي و آن شعور و حافظه فعال را عقيم نمي کند ؟ شما با مطالعه ي ساده در تاريخ کشورمان ، به راحتي مي توانيد نمونه هاي بسيار روشن از اين گونه تفکرات آسيب زا را در هويت ((عرفان ايستا )) که شکل و فرم درويش مسلکي دارد ، پيدا کنيد . يا مثالي ديگر در زمينه شعر . نوع تلقي و برداشت بعضي از شعر که اصولا با منطق خود مي سرايند يا گروهايي چون گروه شعر کلاسيک يا کهنه سرا و شعر حجم يا موج سوم و غيره . که به اعتقاد من به دليل عدم درک صحيح و شناخت کامل از مفهوم و معاني شعر و متاثر از فرهنگ شعر غرب يا گذشته با منطقي که دارند ، صرفا در برخوردي احساسي و توجه صرف به قالب و فرم و ساختمان شعر ، مفهوم و حيات شعر را از شعر گرفته شاعررا از برخورد و حضور فعال در جريان طبيعي ديدار و کشف و دريافت شعوري آن لحظه هاي ناب عاطفي و جادويي و اثيري شعر ، منع نموده او را بي هيچ باز انديشي و تحرکي به ذهن گرايي محض ايستا راهنمايي مي کنند . سوال من اين است : آيا چنين برداشت و تفکري ، زمينه را براي بروز شکلي از عدم تفکر فعال و رکود انديشه مهيا نمي سازد ؟ و نهايتا محصول چنان ذهنيتهاي منفعل و عقيم همان قالبهاي پيچيده هذياني غير مفهوم نيست؟

اين دو مورد را مثال آوردم تا به گونه اي طرز تلقي و برداشتهاي ذهني و غير علمي و منفعل را نشان دهم . اگر چه مي توان ده ها مورد ديگر را در زمينه هاي مختلف مثال آورد . بخصوص از آن عامل عمده اصلي و زير بنايي يعني از وضعيت اجتماعي ، تاثير ساختار اقتصادي ، دگرگوني طبقاتي ، به وجود آمدن طبقه جديدي ، حاکميت اقتصاد دلالي که از گذشته دور هميشه به تاريخ و هستي جامعه ايران آسيب رسانده ، از بين رفتن ويژگي توليد اجتماعي و پيچيدگي روابط اجتماعي و نا همگون آن و بسا مسائل رفتاري و اجتماعي ديگر که همه اينها در شکل و وضعيت جامعه ي روشنفکران و هنرمندان تاثير گذاشته اند و باعث شده اند که روشنفکر و هنرمند جامعه دور از مردم در انزوا بسر برد و حتي در جامعه کوچک هنري خود نيز دچار گروه بندي و انزوا شود و امکان ديدار و تفکر و مطالعات در لايه هاي اجتماعي را از دست بدهد و با از بين رفتن ارتباط فکري ، قدرت تفکر و شناخت علمي و هنري و فلسفي او تحليل رود و در نهايت ، بحران فکري بر جان و هستي هنرمند و روشنفکر جامعه حاکم شود که نتيجه آن همان وضعيت زيستي و ارتباطي اسفبار جامعه هنرمندان و روشنفکران ايران و محصولات فکري و تحقيقي مايوس کننده آنهاست . 

خوب ، با توجه به عوامل فوق و وجود بحران ، بهتر نيست که به ريشه هاي مسئله توجه کنيم و ببينيم رنج اصلي ما ازچيست . ما از چه چيزي رنج مي بريم ؟ اگر در ساختار ادبياتمان دچار بحران هستيم آيا اين بحران شکل ويژه اي دارد و منحصر به هنر و ادبيات است و يا نه ، از کليتي فراگير برخوردار است و اصلا مسئله اصلي چيست ؟

قبلا گفتم ، قصد امشب من روشن کردن وضعيت ساختار هنر ، بخصوص شعر و داستان و کلا ادبيات معاصر ايران و بحران حاکم بر آن است . اما براي تبيين مسئله بايد نخست اين نکته را روشن کنم که هر مشکل و بحراني از کليتي سر مي گيرد ، که ريشه ي نهادينه دارد . ما اگر در ادبياتمان دچار بحران هستيم بايد اين بحران از وجود مشکل و زمينه بحران ساز و ناقص عوامل زير سرگرفته باشد :

1- شکل و ويژگي هاي شخصيت انسان ايراني ( که متاثر از عوامل متعددي است )

2- شکل و يژگي فرهنگ و عدم تحول ژرف و بنيادي در آن .

3- بحران اجتماعي و اقتصادي (بخصوص بحران در ساختار توليد و عدم دگرديسي و پويايي در آن )

4- عوامل تاثير گذار محيطي ، طبيعي و عوامل و موارد ديگر خارجي مثل جنگ و ...

اگر هريک از موارد فوق را بشکافيم ما با گوناگوني پديده هاي تاثير گذار و عمل کننده روبرو خواهيم شد . از اين جهت من مورد اول يعني شناخت ((ويژگي شخصيت انسان ايراني )) را انتخاب کرده ام که مهمترين آنها متاثر از همه آنها و تاثير گذار بر همه آنهاست . کمي درنگ در اين مسله بسيار سود مند خواهد بود . تا آنجا که حافظه ام ياري مي کند از ديده ي انسان شناسي ، انسا ن ايراني از لحاظ کالبد و نژاد ، سفيد جزء شاخه مديترانه اي ست . داراي قامتي متوسط ، پاهايي کوتاه ، تنه بلند ، چهره اي گرد با چشماني نسبتا گرد و درشت و ميشي (قهوه اي تيره ) رنگ و دماغ باريک با پيشاني بلند و پوست گندم گون و موهاي سياه و اغلب مجعد است . 

از لحاظ تيپ فرهنگي و شخصيت و صفات رفتاري ، انساني عاطفي ، رمانتيک ، خجول ، شرمگين با احساسات اوليه غريزي دائما متغيير ، زود رنج و عصبي و سخت ذهن گراست . بدون تفکر عميق منطقي از سر احساس تصميم مي گيرد و عمل مي کند و به همين جهت هرگز پذيرنده شکست نيست و نوعي گريز از حقيقت حاکم بر محيط و خود را دارد و شاخص ترين ويزگي شخصيت او پرستندگي و نارضايتي است که هرگز راضي از همه چيز و همه موجوديت خود نيست و از اين لحاظ نا همگرايي و ناپيوستگي در زمره خصلتهاي اصلي اوست که دائما دوستدار تنهايي و استقلال فردي است و همين صفت در ايفاي نقشهاي اجتماعي او تاثير بسزايي دارد ، چرا که هميشه فردا ( به تنهايي) اقدام به ارائه مهارت و توانايي و هنر مي کند . نشانه هاي فوق را در نظر داشته باشيد . 

براي روشن شدن مسله و شناخت آن الگو و شخصيت ايده آل ، چه در قالب و صفت و منش و رفتاري و کرداري و چه از لحاظ توانمندي و ويژگي جسمي و سني ، که حسرت و آرزوي انسان ايرانيب است ، من ناگزيرم به اساطير و افسانه رجوع کنم و از شخصيت قهرمانان حماسي و تارخي و اساطيري که ساخته و پرداخته دوره هاي مختلف تاريخي سرزميسن ايران است بهره بگيرم . اساطيري مانند سياوش که ساخته و پرداخته انسان دوران نوسنگي و حاکميت زيست سالاري فلات ايران است يا رستم يا سهراب که ساخته ذهن آرزو مند انسان دوران اوليه فئودالي ايران است . 

نگاهي ژرف به زندگي اين قهرمانان بخصوص رستم که الگوي ايده آل انسان ايراني است ، تمام خصوصيات ايده آل انسان ايراني را به ما نشان مي دهد . 

با يد اين نکته را ياد آوري کنم که خويشتن هر انسان کليت هستي و وجود اوست ، جريان انديشه سيال اوست در زمان و مکان که ساخته مِ شود و مي سازد و مي آفريند و دگرگون مي کند . با يافتن خويشتن و جريان انديشه و تحول است که جامعه و انسان تاريخ حيات خود را مي سازد . وقتي انساني يا ملتي خويشتن خويش را از دست بدهد در حقيقت همه چيز خود را از دست داده است . هم رشد و بقائش را ، هم کلامش را و گفتمانش (ديالوگش ) را که سهم بسزايي در فرهنگ و زيست او دارد و همچنين حافظه قومي اش را و تبديل به عنصر رها شده اي مي شود که هميشه اسير دغدغه هاي سرگرداني خود است . مدام در تلاش است که نخست خود را بيابد و به خويشتن حقيقي خود برسد تا بفهمد کيست ، در کدام سرزمين و در کجاي تاريخ قرار دارد و چگونه مي خواهد زندگي کند . پس چگونه مي تواند بي خويشتن يابي و عدم دريافت حضور بالفعل هستي ، تاريخ خود را در يابد و آن را بسازد . مسئله مهمي که بايد بدان توجه کنيم اين است که که ما بر خلاف غرب ، بخصوص يونان ، بنا به خصلت و شخصيت و روابط اجتماعي دگرگون شده ي جامعه ايران ، به جز چند اثر و داستان اساطيري و حماسي که اکثر آنها در شاهنامه به شيوايي تمام بيان شده اند ، هرگز در طول تاريخ ادبياتمان داراي داستان يا اثري در شکل و هويت دراماتيک يا ترادژيک نيستيم .

حقيقت را بخواهيد به جز چند اثر عرفاني اخلاقي در فرم تغزلي و روايي يا شعر محض در نحله فلسفي مثل رباعيات عمر خيام که در نوع خود شاهکار است ، چندان اثر قابل توجهي نداريم . بدانيد در ترادژي انسان داراي وقوف کامل بر توان و خواست و شعور خود است . بخصوص در برابر مسئله و سرنوشتي که از قبل براي او انديشيده و تعين شده است و او هيچ سهم و نقشي در شکل گيري و بروز آن نداشته است . پس ناگريز است در برابر آن قرار بگيرد و از خود و انديشه و حقيقت خود در برابر آن درد و سرنوشت نا خواسته دفاع کند ، اگر چه نتواند بر آن مسلط شود يا تغييرش دهد . ترادژي در شکل درماتيکش ، اوج به درد نشيني انسان در برابر جهان و محيط و جامعه است . انسان موجود انديشمندي ست که مي داند چه مي خواهد پس مي ماند و از خود حقيقت وجود دفاع مي کند . در حقيقت به گونه اي خود را به ثبت مي رساند . به اسطوره سياوش توجه کنيد که باز يافته شده از آن اسطوره نهان دوران مادر سالاري فلات ايران زمين است . بر طبق اين اسطوره ، سياوش نماينده خرمي و رويش و آباداني است و در آيين سياوشيه هيچ چيزي عزيز تر از خويشتن شناسي نيست . آن کس که از خويشتن خويش دور شود به اهريمن مي پيوندد و مبدل به دروغ و پستي مي شود و افسرده مي گردد. بر اساس همين آيين است که سياوش در حماسه فردوسي جز راستي نمي جويد و از پيماني که بسته روي بر نمي تابد . تا آنجا که تن به مرگ مي دهد ، اما دروغ و نيرنگ و شکست عهد را نمي پذيرد . با همين راستي و خويشتن شناسي است که اهريمن را از درون منفجر مي کند و اين همان آيين يا آن نهادينه ي اوليه فرهنگي است که پايه و اساس ميتراييسم و عيسويت مي شود . و وقتي دوران مادر سالاري تغيير مي کند چنانچه گفته شده و در حماسه فردوسي نيز به زيباترين شکلي بيان شده است ، مبدل به شاهزاده پاکي مي شود که پيامبر نيکي و خرمي است و براي آباداني جهان و بقاي انسان بايد شهيد شود . بعد از سالها ، وقتي دين و آيين تغيير مي کند آن درد خويشتن يابي ، آن انديشه نهان در ذهن انسان ايراني ، شهيدي تازه در هويت و مرامي تازه اما با همان نمادها و با همان سرنوشت مي سازد ، سياوش قهرمان حقيقتي و فرهنگي . باز تاب حسرتها و آرزوهاي زيستي انسان فلات ايران است و شهيد دين تازه ( حسين بن علي ع ) بازتاب اندوه و غم انسان ايراني است . اينک اين بي خويشتن بايد بر مرگ خويش بگريد . نه يک سال ،بلکه صدها سال ،چنانچه آخر گم مي کند که بر چه مي گريد . ولي وقتي در درون لايه هاي حقيقي و بنيادي جامعه بروي ناگهان در مي يابي که هنوز سوشون مي خوانند و هنوز معتقدند که خون سياوش بالنده است و اين همان مسله نهادي ست ، « نهادينه فرهنگي که محصول شخصيت ويژه انسان ايراين است . 

در داستان رستم و سهراب وضعيت به گونه اي ديگر است . فرزندي نيرومند و جوان که نشانه فکر نو و انديشه تازه و من درون است . آرزوي ديدار و خدمت به پدر و ستيز با تسلط بي خردي و بلهوسي را دارد ، و پدر ، پهلوان پيري است منجمد در تفکر ايستاي خود و غرق در غرور و کبر خويش که در جنگي نا خواسته در برابر فرزند قرار مي گيرد ، بي آنکه او را بشناسد . آيا اين فرزند همان من حقيقي و ايده آل گمشده او نيست که انسان ايراني هميشه از آن گريخته يا به گونه اي هميشه در تمام دوران تاريخ در برابر آن از خود سلب مسوليت کرده است و در حماسه هم آن توان و درون گمشده رستم نيست ؟ رستم اين پهلوان پير و شخصيت ايده آل انساني فرزند را مي کشد . تو گويي که خود را کشته است . آن من درون ، آن من ديگر را که در نهاد او ، او را تشويق به خود بودن ، مستقل بودن و شکستن بت بي خردي و خيره سري مي کرد و وقتي فرزند را مي کشد ، آن هم به تزوير و ريا ، مثل تمام لحظه ها به مانند تمامي ايرانيان به اشک و آه و درد مي نشيند . اوج شکل تراژيک اين درام در همين عدم شناسايي و ناگريزي در ستيز است . همچنين توجه کنيد به مسله فرزند کشي که در ايران و آسيا در طول تاريخ هميشه بوده و هست و تامل کنيد در اين مسله که در اساطير غرب بخصوص يونان و فرهنگ هلني مسله پدر کشي بوده ، براي نمونه توجه کنيد به ترادژي اديپ شهريار که اديپ پدر مي کشد فکر مي کنم متوجه فکر و منظور من شده ايد . آيا فرزند ، زندگي ، انديشه و جهان تازه نيست . آيا غرب و فلسفه وجود غرب در نو گرايي تکامل نمي يابد و ما بر عکس غرب از تغيير در وحشت هستيم پس براي حفظ دنياي کهنه خود فرزند را مي کشيم يعني انديشه تازه را مي کشيم . 

در ترادژي رستم و اسفنديار ، بر عکس دو ترادژي قبلي موضوع و مسله بر سر برخورد دو آيين يکي دين تازه يعني آيين زرتشتي و ديگر دين باستاني ايران يعني آيين و ندايي و ميترايسم است و همچنين بر سر ارج و شخصيت زيستي ، جوهر حيات و حاصل عمر و مايه بقاي انسان ايراني يعني همان آبروست که در شاهنامه با آن در مفهوم نام و ننگ بر خورد مي کنيم . همان پديده پيچيده اي که در سازمان زيستي و روابط اجتماعي ايران در زمره نهادهاي ما مريي است و مي ئانيد هيچ چيزي عزيز تر از آن براي انسان نيست . حتي اين مسله به صورت ظاهري هم که شده باشد بايد حفظ شود . در حماسه رستم و اسفند يار ، محور اصلي داستان همين است : نام و ننگ . چرا که رستم حاضر نيست دست به بند دهد و از اين رو نبرد آغاز مي شود . رستم اين شخصيت افسانه اي و انسان ايده آل جامعه ا يراني خوب مي داند که کشتن رويين نتان و بي مرگان ، مرگ آور است . اماتن به زبوني و بي آبرويي نمي دهد و با کشتن اسفنديار در حقيقت زندگي را براي خود مي کشد . اين آبرو چيست که انسان ايراني به عنوان يک سرشت سر سپرده آن است ؟ مگر نه اين است که جوهر حيات و هستي اوست ، کمي دقت کنيد ! با توجه به مسائل گفته شده ، اين نکته آخر ، آيا شکل آنيمايي يا بهتر بگويم ايماژي درون شخصيت انسان ايراني نيست ؟ مگر نه اين است که در تمام طول تاريخ ايراني استثمار شده اما ايران هرگز مستعمره نگرديده است .

حال آن مسله يعني پديده نهادي ، يعني خويشتن يابي دوباره مطرح مي شود و اين مسله براي من و شما مطرح مي شود و بايد پرسيد که چه شده است ، چرا ما در تمام طول تاريخ بي من و بي خويشتن بوده ايم . چرا بعد از تسلط عرب، به جز سنگ نبشه گوري ، آن هم گور آن بانو ، شهزاده ايراني در چين که در تبعيد مرده و اثري که بر سنگ گور او نوشته شده است جزو آثار بديع و شگفت و دراماتيک کلاسيک و کهن ايران است . در حوزه ادبيات و هنر و دانش به جز نوابغي چند و چند اثر محدود ، چيز ديگري نداريم . خقيقت را بخواهيد همان طور که گفتم بجز آثاري چند و محدود ، هر چه هست همه در شکل روايي و تغزيلي ملال آوري است که بر خاسته از ذهنيت ملول و خسته و در هم کوفته عرفان متلاشي شده است . حتي نوعي نگرش و بر خورد با جامعه از سوي انسان ايراني به قدري منفعل و سر در گم است که نه مولانا را مي فهمد و نه حافظ و نه سعدي را ، در حالي که در تمام ادوار مدام حافظ مي خواند و سعدي و گاه ليلي و مجنون و خسرو و شيرين که از عواطف ابتدايي سر گرفته است .

من مي خواهم بپرسم که اين عرفان و آثار عرفاني به اين ملت چه داده اند؟ ، کدام من و خويشتن حقيقي و بودن آزاد را در او پرورانده اند که هنوز هم يراي ما وبسياري از انديشه ورزان مسله است . به من بگوييد ، مگر نه اين است که ساليان سال عرفان گرايي سطحي و غير آگاهانه و باور به فلسفه اوليه آن که گريز از مسوليت زيستن اجتماعي بود ، بخصوص جذبه هاي مخرب آن انسان سرزمين مرا بيگانه با خويشتن کرد و در ذهن گرايي محض ابتدايي سرگشته اش نمود . آن عرفاني که براي مبارزه با تسلط عرب ساخته شد ، با ما چه کرد ؟ و ما چه کرديم ؟ چرا درتمام طول تاريخ هر حرکت اجتماعي و هر نهضتي در قالب و شکل مذهبي روي نموده است ؟

اين سوالي است بسيار سخت که بايد بدان پاسخ داده شود و معين شود که علت عدم رشد و گسترش تفکر و فلسفه اجتماعي به صورت مستقل چه بوده است ؟

ملتي که از قبل از حمله مغول به ايران بر خلاف تصور باطل آن نويسنده محترم که مي گويد چرخ دندانه را نشناخته ، نخستين ملتي است که آب را کاناليزه کرد و چرخ دنده را ساخت و آسياب بادي را به آسياب آبي مبدل نمود و آگر آن همه وقايع بخصوص حمله مغول نبود ، شايد خيلي زودتر پي به انرژي کسترده آب برده بود و پيستول را هم ساخته بود . اما چه شد که نتوانست خود را دريابد ؟ چرا انسان ايراني بي من ، بي خويشتن ، با دردي تلخ و ملال و حسرت تاريخش که بر حافظه اش بار گشته به دنبال شناخت خود است ؟ ... چه چيزي گم شده است ؟ من پاسخ مي دهم و شما نيز مي دانيد ! آن چيز آن من است ، آن خويشتن که براي انسان ايراني از همه چيز مهمتر است . تا بفهمد ، خود را دريابد و بداند چيست ؟ و کيست؟ و چه مي خواهد ؟ اکنون انسان ايراني در برابر زمان ، تاريخ و حقيقت روزگار خود ايستاده و مدام مي جويد و مي پرسد :

من کي بودم ؟ ... کي هستم ؟...و چه خواهم شد ؟

اين پرسش تاريخي اوست ، چرا که بر او نگفته اند . شايد بپرسد چه کسي بايد بگويد ؟ اين سوال من هم هست و شايد هم سوال همه ما و پاسخ آنرا هم همه ما مي دانيم : روشنفکر جامعه . من مي پرسم : مگر نه اين است که بنا به سنت جامعه ايراني ، هنرمند و شاعر و نويسنده ، در حقيقت روشنفکرو انديشمند و رهبر انديشه اجتماعي است ؟ خوب ، آن گذشته بسيار تلخ که پر از درد است ، اما اکنون و در حال حاضر در ادبيات ، هنر و شعر معاصر چه داريم ؟ اين سوالي است که از درون هماان بحران سر مي گيرد ، بحران هويت فکري و فرهنگي .

 

 

 

( توجه براي مطالعه متن کامل مقاله لطفا به کتاب در ويراني صبح رجوع شود )

 

(تحليلي در مسائل ادبيات ،فرهنگ ، شعر و هنر امروز ايران)درود و احترام مرا بپذيريد : شعري را كه تحت عنوان غربت پاييز در شروع برنامه براي شما خواندم ، بيست سال پيش در پاييز سال 1353 به ياد و خاطره فروغ فرخ زاد سروده شده بود و از آن زمان تا كنون اجازه چاپ و نشر نداشت . خوشحالم كه در يادبود و گرامي داشت خاطره اش توانستم آن را براي شما بخوانم . امروز كار من سنگين و گسترده است . من موظفم علاوه بر شعر خواني بر رسي روشني داشته باشم از مسائل و وضعيت هنر ،‌بخصوص شعر وادبيات امروز ايران و تحليل پديده هاي تاثير گذار و شناخت ؟آنها و نهايتا ارزيابي داشته باشم از شعر امروز و فروغ كه بي شك در درون همين بحث مورد ارزيابي قرار خواهد گرفت . خوشحالم كه در يادبود او و با گرامي داشت خاطره اش به اين امر مهم يعني بررسي مسائل فرهنگي و وضعيت ادبيات امرئز ايران مي پردازم . شايد براي همه شما اين سوال مطرح شود كه چرا من اين موضوع و بحث را انتخاب كرده ام ، حقيقت را بخواهيد اين امر از يك نياز عمده هنري و فرهنگي و پديده مهم تاريخي اجتماعي نشات مي گيرد . من دردي را ، بحراني را حس مي كنم و فكر مي كنم وظيفه است و ضرورت دارد كه بدان توجه شود . اين احساس وظيفه و فكر ، نوعي دزيافت شعوري از مسئله است . به اعتقاد من ، ما کاملا در کنش فکري (فرهنگي و هنري ) و فعليت رفتاري و نهايتا در حيطه زيستمان در طول تاريخ دچار بحران هستيم ، اين بحران بايد سرگرفته از عوامل و تاثير پديده هايي باشد و براي شناخت پديده ها ما نياز به ريشه يابي آنها داريم . بي گمان شما نيز با من هم عقيده ايد که هر پديده اي از تاثير و دگرگوني پديده اي ديگر بر اساس تاثير و دگرگوني متفاوت متغيير ها ، دچار دگرگوني شده و موجب به وجود آمدن پديده هاي تازه و نابودي يا ضعف بعضي لز پديده هاي ديگر مي شود . خوب ، اين پديده ها چه هستند و در ساختار اجتماعي و فرهنگي تاريخي ما از چه ويژگي و قالب و هويتي بر خوردارند و در کجا قرار دارند . آيا مجموعه ي عوامل يا پديده ها ((ساختي )) هستند ؟((محيطي و خارجي )) مي باشند ؟ يا (( شخصيتي و جو هر )) ي هستند که نهادي عمل مي کنند و نهايتا از چه نوع ويژگي و تيپ و شخصيتي بر خوردارند ؟ آيا موجوديت آنها فرهنگي است ؟ انساني و اقتصادي است ؟ يا محيطي است ؟ بي گمان شناخت تمامي عوامل و فاکتور ها ، نياز به زمان و وقت گسترده و کار ژرف و بنيادي دارد ولي من به اختصار در اين سخنراني حدود مسئله را روشن مي کنم تا نمونه ، ارائه دهم از نمونه هاي بسيار و علتهاي فراوان و حقيقت پنهان از نظر ، تا اين نمونه ، الگويي يا نگرشي باشد براي ژرف انديشان و محققان جوان که من يقين دارم حضور ذهن کافي دارند و حافظه تاريخي کامل و نه به گمان آن شاعر بزرگ و عزيز که معتقد است که ملت ايران حافظه تاريخي ندارد . حافظه تاريخي به يقين در جريان برخورد انديشه با عوامل ساختاري و پديده ها ي ژرف زير بنايي بوجود مي آيد . اگر تعدد بر خورد بين انديشه و ساختار که يا ويران است يا پوچ و خالي يا منحرف ، کنار هم تبديل به تهاجم نيروي شتاب يابنده مخرب شوند ، خوب نه تاريخ مي ماند و نه پيوستگي در انديشه و نه ثقل و هويتي در باز انديشي و حضور فکر و حاکميت حافظه .براي مثال ، همين امروز جواني براي من از درسهاي و کتاب مردي تاجر يشه مي گفت که به عنوان استاد تحت تاثير پاره اي از يافته هاي غير عملي و صرفا ذ هني و متاثر از فلسفه بوديسم ، آنها زا تشويق به گريز از ((انديشه )) و ((انديشيدن )) مي کند و هدف و قصدش اين است که به گونه اي هم من (ego) و من ايده آل( super ego) و بودن و حضور داشتن را نفي کند . من کاري با حرفها و عقايد غير علمي آن فرد ندارم و ايشان در سطحي نيستند که مورد توجه قرار گيرند اما جوانان چرا و بدين جهت بايد ديد که در پشت اين جريان تبليغي چه قدرتي و چه زمينه فکري نهفته و چرا در لحظه هايي که انديشه فعال و حضور ذهني مي بايست جريان پويا داشته باشد چنين القا و تبليغاتي صورت مي گيرد . آيا القاي چنين نظرهايي نا خواسته تاثير عميق در بروز بحرانهاي فکري ثانويه ندارند ؟ و گريز از حضور ذهني و مخيله ي فعال اجتماعي و آن شعور و حافظه فعال را عقيم نمي کند ؟ شما با مطالعه ي ساده در تاريخ کشورمان ، به راحتي مي توانيد نمونه هاي بسيار روشن از اين گونه تفکرات آسيب زا را در هويت ((عرفان ايستا )) که شکل و فرم درويش مسلکي دارد ، پيدا کنيد . يا مثالي ديگر در زمينه شعر . نوع تلقي و برداشت بعضي از شعر که اصولا با منطق خود مي سرايند يا گروهايي چون گروه شعر کلاسيک يا کهنه سرا و شعر حجم يا موج سوم و غيره . که به اعتقاد من به دليل عدم درک صحيح و شناخت کامل از مفهوم و معاني شعر و متاثر از فرهنگ شعر غرب يا گذشته با منطقي که دارند ، صرفا در برخوردي احساسي و توجه صرف به قالب و فرم و ساختمان شعر ، مفهوم و حيات شعر را از شعر گرفته شاعررا از برخورد و حضور فعال در جريان طبيعي ديدار و کشف و دريافت شعوري آن لحظه هاي ناب عاطفي و جادويي و اثيري شعر ، منع نموده او را بي هيچ باز انديشي و تحرکي به ذهن گرايي محض ايستا راهنمايي مي کنند . سوال من اين است : آيا چنين برداشت و تفکري ، زمينه را براي بروز شکلي از عدم تفکر فعال و رکود انديشه مهيا نمي سازد ؟ و نهايتا محصول چنان ذهنيتهاي منفعل و عقيم همان قالبهاي پيچيده هذياني غير مفهوم نيست؟اين دو مورد را مثال آوردم تا به گونه اي طرز تلقي و برداشتهاي ذهني و غير علمي و منفعل را نشان دهم . اگر چه مي توان ده ها مورد ديگر را در زمينه هاي مختلف مثال آورد . بخصوص از آن عامل عمده اصلي و زير بنايي يعني از وضعيت اجتماعي ، تاثير ساختار اقتصادي ، دگرگوني طبقاتي ، به وجود آمدن طبقه جديدي ، حاکميت اقتصاد دلالي که از گذشته دور هميشه به تاريخ و هستي جامعه ايران آسيب رسانده ، از بين رفتن ويژگي توليد اجتماعي و پيچيدگي روابط اجتماعي و نا همگون آن و بسا مسائل رفتاري و اجتماعي ديگر که همه اينها در شکل و وضعيت جامعه ي روشنفکران و هنرمندان تاثير گذاشته اند و باعث شده اند که روشنفکر و هنرمند جامعه دور از مردم در انزوا بسر برد و حتي در جامعه کوچک هنري خود نيز دچار گروه بندي و انزوا شود و امکان ديدار و تفکر و مطالعات در لايه هاي اجتماعي را از دست بدهد و با از بين رفتن ارتباط فکري ، قدرت تفکر و شناخت علمي و هنري و فلسفي او تحليل رود و در نهايت ، بحران فکري بر جان و هستي هنرمند و روشنفکر جامعه حاکم شود که نتيجه آن همان وضعيت زيستي و ارتباطي اسفبار جامعه هنرمندان و روشنفکران ايران و محصولات فکري و تحقيقي مايوس کننده آنهاست . خوب ، با توجه به عوامل فوق و وجود بحران ، بهتر نيست که به ريشه هاي مسئله توجه کنيم و ببينيم رنج اصلي ما ازچيست . ما از چه چيزي رنج مي بريم ؟ اگر در ساختار ادبياتمان دچار بحران هستيم آيا اين بحران شکل ويژه اي دارد و منحصر به هنر و ادبيات است و يا نه ، از کليتي فراگير برخوردار است و اصلا مسئله اصلي چيست ؟قبلا گفتم ، قصد امشب من روشن کردن وضعيت ساختار هنر ، بخصوص شعر و داستان و کلا ادبيات معاصر ايران و بحران حاکم بر آن است . اما براي تبيين مسئله بايد نخست اين نکته را روشن کنم که هر مشکل و بحراني از کليتي سر مي گيرد ، که ريشه ي نهادينه دارد . ما اگر در ادبياتمان دچار بحران هستيم بايد اين بحران از وجود مشکل و زمينه بحران ساز و ناقص عوامل زير سرگرفته باشد :1- شکل و ويژگي هاي شخصيت انسان ايراني ( که متاثر از عوامل متعددي است )2- شکل و يژگي فرهنگ و عدم تحول ژرف و بنيادي در آن .3- بحران اجتماعي و اقتصادي (بخصوص بحران در ساختار توليد و عدم دگرديسي و پويايي در آن )4- عوامل تاثير گذار محيطي ، طبيعي و عوامل و موارد ديگر خارجي مثل جنگ و ...اگر هريک از موارد فوق را بشکافيم ما با گوناگوني پديده هاي تاثير گذار و عمل کننده روبرو خواهيم شد . از اين جهت من مورد اول يعني شناخت ((ويژگي شخصيت انسان ايراني )) را انتخاب کرده ام که مهمترين آنها متاثر از همه آنها و تاثير گذار بر همه آنهاست . کمي درنگ در اين مسله بسيار سود مند خواهد بود . تا آنجا که حافظه ام ياري مي کند از ديده ي انسان شناسي ، انسا ن ايراني از لحاظ کالبد و نژاد ، سفيد جزء شاخه مديترانه اي ست . داراي قامتي متوسط ، پاهايي کوتاه ، تنه بلند ، چهره اي گرد با چشماني نسبتا گرد و درشت و ميشي (قهوه اي تيره ) رنگ و دماغ باريک با پيشاني بلند و پوست گندم گون و موهاي سياه و اغلب مجعد است . از لحاظ تيپ فرهنگي و شخصيت و صفات رفتاري ، انساني عاطفي ، رمانتيک ، خجول ، شرمگين با احساسات اوليه غريزي دائما متغيير ، زود رنج و عصبي و سخت ذهن گراست . بدون تفکر عميق منطقي از سر احساس تصميم مي گيرد و عمل مي کند و به همين جهت هرگز پذيرنده شکست نيست و نوعي گريز از حقيقت حاکم بر محيط و خود را دارد و شاخص ترين ويزگي شخصيت او پرستندگي و نارضايتي است که هرگز راضي از همه چيز و همه موجوديت خود نيست و از اين لحاظ نا همگرايي و ناپيوستگي در زمره خصلتهاي اصلي اوست که دائما دوستدار تنهايي و استقلال فردي است و همين صفت در ايفاي نقشهاي اجتماعي او تاثير بسزايي دارد ، چرا که هميشه فردا ( به تنهايي) اقدام به ارائه مهارت و توانايي و هنر مي کند . نشانه هاي فوق را در نظر داشته باشيد . براي روشن شدن مسله و شناخت آن الگو و شخصيت ايده آل ، چه در قالب و صفت و منش و رفتاري و کرداري و چه از لحاظ توانمندي و ويژگي جسمي و سني ، که حسرت و آرزوي انسان ايرانيب است ، من ناگزيرم به اساطير و افسانه رجوع کنم و از شخصيت قهرمانان حماسي و تارخي و اساطيري که ساخته و پرداخته دوره هاي مختلف تاريخي سرزميسن ايران است بهره بگيرم . اساطيري مانند سياوش که ساخته و پرداخته انسان دوران نوسنگي و حاکميت زيست سالاري فلات ايران است يا رستم يا سهراب که ساخته ذهن آرزو مند انسان دوران اوليه فئودالي ايران است . نگاهي ژرف به زندگي اين قهرمانان بخصوص رستم که الگوي ايده آل انسان ايراني است ، تمام خصوصيات ايده آل انسان ايراني را به ما نشان مي دهد . با يد اين نکته را ياد آوري کنم که خويشتن هر انسان کليت هستي و وجود اوست ، جريان انديشه سيال اوست در زمان و مکان که ساخته مِ شود و مي سازد و مي آفريند و دگرگون مي کند . با يافتن خويشتن و جريان انديشه و تحول است که جامعه و انسان تاريخ حيات خود را مي سازد . وقتي انساني يا ملتي خويشتن خويش را از دست بدهد در حقيقت همه چيز خود را از دست داده است . هم رشد و بقائش را ، هم کلامش را و گفتمانش (ديالوگش ) را که سهم بسزايي در فرهنگ و زيست او دارد و همچنين حافظه قومي اش را و تبديل به عنصر رها شده اي مي شود که هميشه اسير دغدغه هاي سرگرداني خود است . مدام در تلاش است که نخست خود را بيابد و به خويشتن حقيقي خود برسد تا بفهمد کيست ، در کدام سرزمين و در کجاي تاريخ قرار دارد و چگونه مي خواهد زندگي کند . پس چگونه مي تواند بي خويشتن يابي و عدم دريافت حضور بالفعل هستي ، تاريخ خود را در يابد و آن را بسازد . مسئله مهمي که بايد بدان توجه کنيم اين است که که ما بر خلاف غرب ، بخصوص يونان ، بنا به خصلت و شخصيت و روابط اجتماعي دگرگون شده ي جامعه ايران ، به جز چند اثر و داستان اساطيري و حماسي که اکثر آنها در شاهنامه به شيوايي تمام بيان شده اند ، هرگز در طول تاريخ ادبياتمان داراي داستان يا اثري در شکل و هويت دراماتيک يا ترادژيک نيستيم .حقيقت را بخواهيد به جز چند اثر عرفاني اخلاقي در فرم تغزلي و روايي يا شعر محض در نحله فلسفي مثل رباعيات عمر خيام که در نوع خود شاهکار است ، چندان اثر قابل توجهي نداريم . بدانيد در ترادژي انسان داراي وقوف کامل بر توان و خواست و شعور خود است . بخصوص در برابر مسئله و سرنوشتي که از قبل براي او انديشيده و تعين شده است و او هيچ سهم و نقشي در شکل گيري و بروز آن نداشته است . پس ناگريز است در برابر آن قرار بگيرد و از خود و انديشه و حقيقت خود در برابر آن درد و سرنوشت نا خواسته دفاع کند ، اگر چه نتواند بر آن مسلط شود يا تغييرش دهد . ترادژي در شکل درماتيکش ، اوج به درد نشيني انسان در برابر جهان و محيط و جامعه است . انسان موجود انديشمندي ست که مي داند چه مي خواهد پس مي ماند و از خود حقيقت وجود دفاع مي کند . در حقيقت به گونه اي خود را به ثبت مي رساند . به اسطوره سياوش توجه کنيد که باز يافته شده از آن اسطوره نهان دوران مادر سالاري فلات ايران زمين است . بر طبق اين اسطوره ، سياوش نماينده خرمي و رويش و آباداني است و در آيين سياوشيه هيچ چيزي عزيز تر از خويشتن شناسي نيست . آن کس که از خويشتن خويش دور شود به اهريمن مي پيوندد و مبدل به دروغ و پستي مي شود و افسرده مي گردد. بر اساس همين آيين است که سياوش در حماسه فردوسي جز راستي نمي جويد و از پيماني که بسته روي بر نمي تابد . تا آنجا که تن به مرگ مي دهد ، اما دروغ و نيرنگ و شکست عهد را نمي پذيرد . با همين راستي و خويشتن شناسي است که اهريمن را از درون منفجر مي کند و اين همان آيين يا آن نهادينه ي اوليه فرهنگي است که پايه و اساس ميتراييسم و عيسويت مي شود . و وقتي دوران مادر سالاري تغيير مي کند چنانچه گفته شده و در حماسه فردوسي نيز به زيباترين شکلي بيان شده است ، مبدل به شاهزاده پاکي مي شود که پيامبر نيکي و خرمي است و براي آباداني جهان و بقاي انسان بايد شهيد شود . بعد از سالها ، وقتي دين و آيين تغيير مي کند آن درد خويشتن يابي ، آن انديشه نهان در ذهن انسان ايراني ، شهيدي تازه در هويت و مرامي تازه اما با همان نمادها و با همان سرنوشت مي سازد ، سياوش قهرمان حقيقتي و فرهنگي . باز تاب حسرتها و آرزوهاي زيستي انسان فلات ايران است و شهيد دين تازه ( حسين بن علي ع ) بازتاب اندوه و غم انسان ايراني است . اينک اين بي خويشتن بايد بر مرگ خويش بگريد . نه يک سال ،بلکه صدها سال ،چنانچه آخر گم مي کند که بر چه مي گريد . ولي وقتي در درون لايه هاي حقيقي و بنيادي جامعه بروي ناگهان در مي يابي که هنوز سوشون مي خوانند و هنوز معتقدند که خون سياوش بالنده است و اين همان مسله نهادي ست ، « نهادينه فرهنگي که محصول شخصيت ويژه انسان ايراين است . در داستان رستم و سهراب وضعيت به گونه اي ديگر است . فرزندي نيرومند و جوان که نشانه فکر نو و انديشه تازه و من درون است . آرزوي ديدار و خدمت به پدر و ستيز با تسلط بي خردي و بلهوسي را دارد ، و پدر ، پهلوان پيري است منجمد در تفکر ايستاي خود و غرق در غرور و کبر خويش که در جنگي نا خواسته در برابر فرزند قرار مي گيرد ، بي آنکه او را بشناسد . آيا اين فرزند همان من حقيقي و ايده آل گمشده او نيست که انسان ايراني هميشه از آن گريخته يا به گونه اي هميشه در تمام دوران تاريخ در برابر آن از خود سلب مسوليت کرده است و در حماسه هم آن توان و درون گمشده رستم نيست ؟ رستم اين پهلوان پير و شخصيت ايده آل انساني فرزند را مي کشد . تو گويي که خود را کشته است . آن من درون ، آن من ديگر را که در نهاد او ، او را تشويق به خود بودن ، مستقل بودن و شکستن بت بي خردي و خيره سري مي کرد و وقتي فرزند را مي کشد ، آن هم به تزوير و ريا ، مثل تمام لحظه ها به مانند تمامي ايرانيان به اشک و آه و درد مي نشيند . اوج شکل تراژيک اين درام در همين عدم شناسايي و ناگريزي در ستيز است . همچنين توجه کنيد به مسله فرزند کشي که در ايران و آسيا در طول تاريخ هميشه بوده و هست و تامل کنيد در اين مسله که در اساطير غرب بخصوص يونان و فرهنگ هلني مسله پدر کشي بوده ، براي نمونه توجه کنيد به ترادژي اديپ شهريار که اديپ پدر مي کشد فکر مي کنم متوجه فکر و منظور من شده ايد . آيا فرزند ، زندگي ، انديشه و جهان تازه نيست . آيا غرب و فلسفه وجود غرب در نو گرايي تکامل نمي يابد و ما بر عکس غرب از تغيير در وحشت هستيم پس براي حفظ دنياي کهنه خود فرزند را مي کشيم يعني انديشه تازه را مي کشيم . در ترادژي رستم و اسفنديار ، بر عکس دو ترادژي قبلي موضوع و مسله بر سر برخورد دو آيين يکي دين تازه يعني آيين زرتشتي و ديگر دين باستاني ايران يعني آيين و ندايي و ميترايسم است و همچنين بر سر ارج و شخصيت زيستي ، جوهر حيات و حاصل عمر و مايه بقاي انسان ايراني يعني همان آبروست که در شاهنامه با آن در مفهوم نام و ننگ بر خورد مي کنيم . همان پديده پيچيده اي که در سازمان زيستي و روابط اجتماعي ايران در زمره نهادهاي ما مريي است و مي ئانيد هيچ چيزي عزيز تر از آن براي انسان نيست . حتي اين مسله به صورت ظاهري هم که شده باشد بايد حفظ شود . در حماسه رستم و اسفند يار ، محور اصلي داستان همين است : نام و ننگ . چرا که رستم حاضر نيست دست به بند دهد و از اين رو نبرد آغاز مي شود . رستم اين شخصيت افسانه اي و انسان ايده آل جامعه ا يراني خوب مي داند که کشتن رويين نتان و بي مرگان ، مرگ آور است . اماتن به زبوني و بي آبرويي نمي دهد و با کشتن اسفنديار در حقيقت زندگي را براي خود مي کشد . اين آبرو چيست که انسان ايراني به عنوان يک سرشت سر سپرده آن است ؟ مگر نه اين است که جوهر حيات و هستي اوست ، کمي دقت کنيد ! با توجه به مسائل گفته شده ، اين نکته آخر ، آيا شکل آنيمايي يا بهتر بگويم ايماژي درون شخصيت انسان ايراني نيست ؟ مگر نه اين است که در تمام طول تاريخ ايراني استثمار شده اما ايران هرگز مستعمره نگرديده است .حال آن مسله يعني پديده نهادي ، يعني خويشتن يابي دوباره مطرح مي شود و اين مسله براي من و شما مطرح مي شود و بايد پرسيد که چه شده است ، چرا ما در تمام طول تاريخ بي من و بي خويشتن بوده ايم . چرا بعد از تسلط عرب، به جز سنگ نبشه گوري ، آن هم گور آن بانو ، شهزاده ايراني در چين که در تبعيد مرده و اثري که بر سنگ گور او نوشته شده است جزو آثار بديع و شگفت و دراماتيک کلاسيک و کهن ايران است . در حوزه ادبيات و هنر و دانش به جز نوابغي چند و چند اثر محدود ، چيز ديگري نداريم . خقيقت را بخواهيد همان طور که گفتم بجز آثاري چند و محدود ، هر چه هست همه در شکل روايي و تغزيلي ملال آوري است که بر خاسته از ذهنيت ملول و خسته و در هم کوفته عرفان متلاشي شده است . حتي نوعي نگرش و بر خورد با جامعه از سوي انسان ايراني به قدري منفعل و سر در گم است که نه مولانا را مي فهمد و نه حافظ و نه سعدي را ، در حالي که در تمام ادوار مدام حافظ مي خواند و سعدي و گاه ليلي و مجنون و خسرو و شيرين که از عواطف ابتدايي سر گرفته است .من مي خواهم بپرسم که اين عرفان و آثار عرفاني به اين ملت چه داده اند؟ ، کدام من و خويشتن حقيقي و بودن آزاد را در او پرورانده اند که هنوز هم يراي ما وبسياري از انديشه ورزان مسله است . به من بگوييد ، مگر نه اين است که ساليان سال عرفان گرايي سطحي و غير آگاهانه و باور به فلسفه اوليه آن که گريز از مسوليت زيستن اجتماعي بود ، بخصوص جذبه هاي مخرب آن انسان سرزمين مرا بيگانه با خويشتن کرد و در ذهن گرايي محض ابتدايي سرگشته اش نمود . آن عرفاني که براي مبارزه با تسلط عرب ساخته شد ، با ما چه کرد ؟ و ما چه کرديم ؟ چرا درتمام طول تاريخ هر حرکت اجتماعي و هر نهضتي در قالب و شکل مذهبي روي نموده است ؟اين سوالي است بسيار سخت که بايد بدان پاسخ داده شود و معين شود که علت عدم رشد و گسترش تفکر و فلسفه اجتماعي به صورت مستقل چه بوده است ؟ملتي که از قبل از حمله مغول به ايران بر خلاف تصور باطل آن نويسنده محترم که مي گويد چرخ دندانه را نشناخته ، نخستين ملتي است که آب را کاناليزه کرد و چرخ دنده را ساخت و آسياب بادي را به آسياب آبي مبدل نمود و آگر آن همه وقايع بخصوص حمله مغول نبود ، شايد خيلي زودتر پي به انرژي کسترده آب برده بود و پيستول را هم ساخته بود . اما چه شد که نتوانست خود را دريابد ؟ چرا انسان ايراني بي من ، بي خويشتن ، با دردي تلخ و ملال و حسرت تاريخش که بر حافظه اش بار گشته به دنبال شناخت خود است ؟ ... چه چيزي گم شده است ؟ من پاسخ مي دهم و شما نيز مي دانيد ! آن چيز آن من است ، آن خويشتن که براي انسان ايراني از همه چيز مهمتر است . تا بفهمد ، خود را دريابد و بداند چيست ؟ و کيست؟ و چه مي خواهد ؟ اکنون انسان ايراني در برابر زمان ، تاريخ و حقيقت روزگار خود ايستاده و مدام مي جويد و مي پرسد :من کي بودم ؟ ... کي هستم ؟...و چه خواهم شد ؟اين پرسش تاريخي اوست ، چرا که بر او نگفته اند . شايد بپرسد چه کسي بايد بگويد ؟ اين سوال من هم هست و شايد هم سوال همه ما و پاسخ آنرا هم همه ما مي دانيم : روشنفکر جامعه . من مي پرسم : مگر نه اين است که بنا به سنت جامعه ايراني ، هنرمند و شاعر و نويسنده ، در حقيقت روشنفکرو انديشمند و رهبر انديشه اجتماعي است ؟ خوب ، آن گذشته بسيار تلخ که پر از درد است ، اما اکنون و در حال حاضر در ادبيات ، هنر و شعر معاصر چه داريم ؟ اين سوالي است که از درون هماان بحران سر مي گيرد ، بحران هويت فکري و فرهنگي .

( توجه براي مطالعه متن کامل مقاله لطفا به کتاب در ويراني صبح رجوع شود )

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: